گنجور

 
یغمای جندقی

صوفیان را دگر امروز نه های است و نه هوئی

آسمان باز همانا زده سنگی به سبوئی

نه بدستی زده ام چاک گریبان سلامت

گر ملامت کشم از کرده توان کرد رفوئی

بر سرم چون گذری دسته گل بر سر خاری

پا به چشمم چو نهی سرو روان بر لب جوئی

من که صد سلسله چون حلقه موئی بگسستم

حلقه سلسله زلف توام بست به موئی

زاهد ار اهل بهشت است خدایا مفرستم

جز به دوزخ چومنی ظلم بود یار چو اوئی

زین همه شنعت بیهوده ات ای شیخ چه حاصل

رو بدست آر چو مردان خدا سیرت و خوئی

ای خوش آن دل که ز ترکان پری چهر چو یغما

نشود شیفته رنگی و آشفته موئی

 
sunny dark_mode