گنجور

 
یغمای جندقی

وطن ناچار رندان را چو در میخانه بایستی

حرم میخانه قندیل حرم پیمانه بایستی

به زاهد تا ز می بوئی رسد بعد از شکستن ها

سفال می فروشان سبحه صد دانه بایستی

جنون غوغا ز شهرم سوی هامون برد و دل تنگم

ز من در هر سر بازار صد افسانه بایستی

عیار نقد اخلاص حرم جویان نشد ظاهر

به هر یک سال روزی کعبه آتش خانه بایستی

نبودی هر نظر شایسته نظاره لیلی

وگرنه در جهان هر عاقلی دیوانه بایستی

مگو بازار با یوسف میسر نیست زالی را

قدم در نه در این ره همت مردانه بایستی

به حکمت دیر و مسجد شد مقام راهب و زاهد

که بلبل را گلستان جغد را ویرانه بایستی

دم مردن ز مستی توبه کردم وه ندانستم

به جای تو به در دستم کنون پیمانه بایستی

به زلف و خال بردی عاقبت دل از کف یغما

که صید طایر وحشی به دام و دانه بایستی

 
sunny dark_mode