گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سعدالدین وراوینی

بازرگان گفت: شنیدم که دهقانی بود، بسیار عقار و ضیاع و مال و متاعِ دنیاوی داشت. دستگاهی به عقود و نقود چون دامنِ دریا و جیبِ‌کان، آگنده به دفاین و خزاین سیم و زر‌، چون چمن در بهار توانگر و چون شاخ در خزان مستظهر. همیشه پسر را پندهای دلپسند دادی و در استحفاظِ مال و محافظت بر دقایق دخل و خرج و حسنِ تدبیر معیشت در مباشرتِ بذل و امساک مبالغت‌ها می‌نمودی و دوست‌اندوزی در وصایایِ او سردفترِ کلمات بودی و از اهمِّ مهمّات دانستی و گفتی: ای پسر، مال به تبذیر مخور تا عاقبت تشویر نخوری و دوست به هنجار و اختیارِ عقل گزین تا دشمن رویِ عاقلان نشوی و رنج به تحصیلِ دانش بر تا روزگارت بیهوده صرف نشود که دنیا همه قاذوره‌ای‌ست در این قارورهٔ شفاف گرفته. اگر کسی به چشمِ راست‌بین‌، خُرد در او نگرد، مزاجِ او بشناسد و بداند که آنچ در عاجلْ او را به کار آید، دوست است و آنچه در آجل منفعتِ آنرا زوال نیست، دانش.

تَلکَ المَکَارِمُ لَاَقعبَانِ مِن لَبَنٍ

شِیبَاً بِمَاءِ فَعَادَا بَعدُ اَبوَالَا

چون پدر درگذشت و آن همه خواسته و ساخته پیش پسر بگذاشت، پسر دست به اتلاف و اسراف درآورد و با جمعی از اخوانِ شیاطین خوان و سماطِ افراط باز کشید و در ایّامی معدود سود و زیانی نامحدود برافشاند. مادری داشت دانا و نیکورای و پیش‌بین، پسر را گفت: پند پدر نگاه دار و استظهاری که داری بیهوده از دست مده که چون آنگه که نباید، بدهی، آنگه که باید، نباشد و هیچ دوست تا اوصافِ او را به راووقِ تجربت نپالایی، صافی مدان و تا مماحضتِ او را از مماذقت باز نشناسی، دوست مخوان.

یارِ هم‌کاسه هست بسیاری

لیک همدرد کم بود باری

چه بود عهدِ عشقِ لقمه‌زنان‌؟

بی مدد چون چراغِ بیوه‌زنان

هرزه‌دان هم شریف و هم‌خس را

کو کسی کاو کسی بود کس را‌؟

دهقان‌زاده را ازین سخن رغبتی در آزمایشِ حال دوستان پیدا آمد. به نزدِ یکی از دوستان شد و از رویِ امتحان گفت: ما را موشی در خانه است که بسی خلل و خرابی می‌کند و بر دفعِ او قادری نیست. دوش نیم شبی بر هاونِ ده‌منی ظفر یافت، آنرا تمام بخورد. دوست گفت: شاید که هاون چرب بوده باشد و حرص موش بر چربی خوردن پوشیده نیست. دهقان زاده را از آن تصدیق که کردند بر اصدقاءِ خود اعتماد بیشتر بیفزود و به اهتزازِ هرچه بیشتر پیش مادر آمد و گفت: دوستان را آزمودم، بدین بزرگی خطایی بگفتم و ایشان به خرده‌گیری مشغول نگشتند و از غایت شرم و آزرم تکذیبِ من نکردند و دروغِ مرا به راست برگرفتند. مادر از آن سخن بخندید.

وَ رُبَّمَا ضَحِکَ المَکرُوبُ مِن عَجَبٍ

فَالسِّنُّ تَضحَکُ وَ الأحشَاءُ تَضطَرِبُ

پس گفت: ای پسر، عقل برین سخن می‌خندد و لیکن به هزار چشم بر تو می‌باید گریست که آن چشمِ بصیرت نداری که رویِ دوستی و دشمنی از آیینهٔ خِرَد ببینی، دوست آنست که با تو راست گوید، نه آنک دروغِ ترا راست انگارد، اَخُوکَ مَن صَدَقَکَ لَامَن صَدَّقَکَ.

پسر از آنجا که غایتِ غباوت و فرط شقاوتِ او بود، گفت: راست گویند که زنان‌را محرمِ رازها نباید داشتن و مقامِ اصفاء هر سخنی دادن و همچنان به شیوهٔ عته و سفه اندوخته و فراهم‌آوردهٔ پدر جمله به بادِ هوی و هوس برداد تا روزش به شب افلاس رسید و کارش از ملبسِ حریر و اطلس با فرشِ پلاس و فراشِ کرباس افتاد و بادِ تهی‌دستی‌اش بر خاکِ مذلّت نشاند. روزی به نزدیکِ همان دوست در میانِ یاران دیگر نشسته بود، حکایتِ بی‌سامانی‌‌ِ کار خود می‌گفت؛ در میانه بر زبانش گذشت که دوش یکتایِ نان در سفره داشتم، موشی بیامد و پاک بخورد. همان دوست که مموّهاتِ اکاذیب و ترّهاتِ اقاویل او را لباسِ صدق پوشانیدی و قبول را دو منزل به استقبال اباطیلِ او فرستادی، از راه تماخره و تخجیل گفت: ای مردمان، این عجب شنوید و این محال بینید‌! موشی به یک شب نانی چگونه تواند خوردن؟ این فسانه از بهر آن گفتم تا بدانی که دوستانِ لقمه و خرقه جانِب آزرم را چندان مراعات کنند که مال ترا منبع نفع و ضرر و مطمعِ خیر و شر دانند و چون اسعادِ بخت با تو نبینند و آن استعداد که داشتی، باطل دانند، راست‌هایِ تو را دروغ شمارند و اگر خود همه کلمهٔ ایمان گویی، به کفر بردارند؛ مثلا چون کوزهٔ فقّاع که تا پُر باشد بر لب و دهانش بوسه‌های خوش زنند و چون تهی گشت، از دست بیندازند.

اَلَستَ تَرَی الرَّیحانَ یُشتَمُّ نَاضِراً

وَ یُطرَحُ فِی المِیضَا اِذَا مَا تَغَیَّراَ

ای فرزند، می‌ترسم که دوستان تو، وَ العِیَاذُ بِاللهِ، از این طایفه باشند، چه من هشتاد سال که مدّتِ عمر من است، به تجربتِ احوالِ جهان در کارِ دوستی و دشمنی خرج کرده‌ام تا دوستی و نیم‌دوستی به دست آورده‌ام که در اقترافِ آن درد وصافِ ایّام خورده‌ام. تو به روزی چند‌، پنجاه دوست چگونه گرفته‌ای؟ بیا و دوستان خود را به من بنمای تا من مقام ایشان هر یک با تو نمایم که در مراعاتِ جانب دوستی و مدارات رفیقانِ راهِ صحبت تا کجا‌اند. پسر اجابت کرد. چون شب درآمد، بازرگان گوسفندی بکشت و همچنان خون‌آلود در کرباس‌پاره‌ای پیچید و بر دوشِ حمّالی نهاد. پسر را در پیش افکند و فرمود که بر درِ یکی رَوَد از دوستان و او را از خانه بیرون خوانَد و گوید: ‌این مردی‌ست از مشاهیرِ شهر، امشب ناگاه مست به من بازخورد، در من آویخت. من کاردی بر مقتلِ او زدم، بر دست من کشته آمد. اکنون ودایعِ اسرار در چنین وقایع پیشِ دوستان نهند، توقّع دارم که این جیفه را زیر خاک کنی و دامن احوال مرا از لوثِ خون او پاک گردانی. پسر همچنان کرد. رفتند تا به درِ سرای دوستی که او دانست. حلقه بر زد، او بیرون آمد، سخن چنانکه تلقین رفته بود، تقریر کرد. جواب داد که خانه از زحمت عیال و اطفال بر ما تنگ است، جای نیابی که آن پنهان توان کرد و آنگه، همسایگانِ عیب‌گویِ عثرت‌جوی دارم همه به غمز و نمیمتِ من مشغول، از دستِ امکان من برنخیزد. از آنجا بازگشتند و هم بر آن شکل گرد خانهٔ چند دوست بر آمدند. هیچکس دست بر سینهٔ قبول نمی‌زد و تیرِ تمنّا به همه نشانها خطا می‌رفت. پدر گفت، آزمودم دوستان ترا و بدانستم که همه نقش دیوارِ اعتبارند و درختِ خارستانِ خیبت که نه شاخ آن میوهٔ منفعتی دارد که بدان دهان خوش کنند، نه برگ او سایهٔ راحتی افکنَد که خستگان بدو پناهند.

اِذَا کُنتَ لَا تُرجَی لِدَفعِ مُلِمَّهٍٔ

وَ لَم یَکُ لِلمَعرُوفِ عِندَکَ مَطمَعُ

وَ لَا اَنتَ مِمَّن یُستَعَانُ بِجَاهِهِ

وَ لَا اَنتَ یَومَ الحَشرِ مِمَّن یُشفَّعُ

فَعَیشُکَ فِی الدُّنیَا وَ مَوتُکَ وَاحِدٌ

فَعَیشُکَ فِی الدُّنیَا وَ مَوتُکَ وَاحِدٌ

اکنون بیا تا دوستانِ مردان را آزمایی. اوّل بر در آن نیم‌دوست شدند و آواز دادند؛ بیرون آمد. بازرگان گفت: بنگر که از قضا به من چه رسید و تقدیر مرا چه پیش آورد. اینک شخصی بر دست من چنین کشته شد، در اخفاءِ این حالت هیچ چاره جز اظهار کردن بر رأیِ تو ندانستم. باید که مرا و این کشته را هر دو پنهان کنی تا سر رشتهٔ این کار کجا کشد و این تقبّل و تفضّل از کرمِ عهد و حسنِ حفاظ تو دور نیفتد. نیم دوست گفت: من مردِ مفلسم، از مؤاخذتِ جنایتِ شحنه نترسم و درین مسامحت بخل نمی‌نمایم، اما خانه‌ای دارم از دلِ بخیلان و دستِ مفلسان تنگ‌تر و تزاحمِ اطفالِ خُرد از ذکور و اناث و تراکمِ متاع و اثاث از آن مانع آید که هر دو را پنهان توان کرد. اگر تو آیی و یا این مقتول را به من سپاری، مقبول است؛ از دو یکی را چون سوادِ بصر در چشم و سویدایِ دل در سینه جای کنم. گفت: شاید بروم و باز آیم. از آنجا آمدند. پسر را گفت: این آن نیم‌دوست است که با تو شرحِ حال او گفتم. بیا تا برِ آن دوست‌ِ تمام شویم و نقد ولایِ او را بر محکِّ ابتلا زنیم. رفتند چون به درِ سرایِ او رسیدند و خبر کردند، دوست از سرایِ خود بیرون آمد ابرویِ صباحت گشاده و میانِ سماحت بسته، در اذیالِ عجلت و خجلت متعثّر و بر حقوقِ زیارتِ بیگاهی متوفرّ. سلام و تحیت بگفتند و حکایتِ کشته و استحفاءِ (؟استخفاءِ‌) آن باز راندند. چون حال بشنید، انگشتِ قبول بر چشم نهاد و گفت:

تا هرچ ترا باشد و تا هرک تراست

یکسو ننهی، حدیث عشق از تو خطاست

ترجیحِ جانبِ‌دوستان و ترقیحِ احوالِ ایشان بر هرچ مصالح و مناجحِ آمال و‌ امانی این جهانی‌ست، در مذهبِ فتوّت و شریعتِ کرم واجب است و امتناع از تلافیِ خللی که به‌کارِ دوستان متطرّق شود، پیشِ مفتی خرد محظور و چون دوستان و برادر‌خواندگان امروز از یکدیگر منتفع نشوند، آن روز که یَومَ یَفِرُّ المَرءُ مِن اَخِیهِ وَ أُمِّهِ وَ اَبِیهِ نقدِ حال گردد، از یکدیگر چه فایده تصوّر توان کرد؟ هیچ اندیشه و انکسار به‌خاطر راه نباید داد که اگرچه قوّتِ بشریت عَن کِتمانِ مَا یَقتَضِی الکِتمانَ قاصر‌ست،

فَلَا اَنَا عَمَّا استَودَعُونِی بِذَاهلٍ

وَ لَا اَنَا عَمَّا کَاَتَمُونی بِفَاحِصِ

من این کشته را در زیرِ زمین تا زنده‌ام، چون رازِ معشوق از رقیب و ضمیر مکیدت از دشمن پنهان دارم، چنانکه همه عمر در پردهٔ خاک چون سرِّ انجم و افلاک بر جهانیان پوشیده ماند و آنگه حجرهٔ از حضورِ اغیار چون گلزارِ بهشت از زحمتِ خار خالی دارم که نشست جایِ ترا شاید پرداخته کنند و هر آنچه اسباب فراغت و استراحت باشد، ساخته دارند. بازرگان چون این همه دلجویی و تازه‌رویی و مهمان‌نوازی و نیکوخصالی ازو مشاهدت کرد، با آن دوست که از روی معنی همه مغزِ بی‌پوست بود، از پوست به‌در آمد و مقصودِ کار و مصدوقهٔ حال با او در میان نهاد و گفت: بدان‌که من از این جریمه که به خود الحاق کردم، بری‌ام. غرض ازین آزمودنِ عیارِ دوستی و شناختنِ جوهر نهادِ تو بود که در محاسنِ اخلاق و مکارمِ اوصاف بدانستم که تا کجایی و بدانها که ندانستند، باز نمودم. پس روی با پسر کرد و گفت: ای فرزند، من دوست دانا گزیدم و حسابِ دوستی از دانش بر گرفتم، همه جهان را به غربالِ خبرت فرو بیختم تا این سرآمده را یافتم.

چون دانا ترا دشمنِ جان بود

به از دوست مردی که نادان بود

من نیز ترا بدان دوستِ دانا رهنمونی کردم تا اگر روزی غریمِ حوادث دست در گریبانِ تو آویزد، به ذیلِ عصمت او اعتصام نمایی و رایِ او را در مداخلتِ کارها مقتدایِ خویش گردانی یا اگر میانِ شما برادران ذات البینی افتد، در اصلاحِ آن دستبردِ کفایت بنماید و مواردِ الفت و اخوّتِ شما را از شوایبِ منازعت صافی دارد.

َرَی لِلزَّائِرِینَ اِذَا اَتَوهُ

حُقُوقاً غَیرَ وَاهِیَهٍٔ عُرَاهَا

اِذَا نَزَلُوا بِسَاحَتِهِ یَرَاهُم

قَذًی فِی عَینِهِ حَتَّی قَضَاهَا

ملک از دارالغرورِ دنیا به سرایِ سرورِ آخرت پیوست و سریرِ ملک و مهتری به فرزندِ مهترین سپرد. فرزندان هر یک مقامِ تولیت خویش برحسبِ توصیتِ پدر نگاهداشتند و نفاق و شقاق از میانه بیرون بردند تا به یمنِ وفاقِ ایشان کار بر وفقِ اصلاح و ملک بر قرارِ عمارت بماند و آغاز و انجام متوافق شد و بدایت به نهایت مقترن گشت. ایزد تَعالی سلکِ احوالِ جهانیان به‌واسطهٔ رایِ جهان گشایِ خداوند، صاحبِ اعظم، معین‌الاسلام و المسلمین منظوم داراد و غرّهٔ جلالش از وصمتِ عین‌الکمال مصون و معصوم، بساطِ مکارم ممهّد و ذکرِ مآثر و مفاخر مخلّد، بِمُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ عِترَتِهِ الطَّاهِرِینَ.