عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » خصومت دو مرقع پوش
در خصومت آمدند و در جفا
دو مرقع پوش در دار القضا
قاضی ایشان را به کنجی برد باز
گفت صوفی خوش نباشد جنگساز
جامهٔ تسلیم در بر کردهاید
[...]
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت مفلسی که عاشق شاه مصر شد
بود اندر مصر شاهی نامدار
مفلسی بر شاه عاشق گشت زار
چون خبر آمد ز عشقش شاه را
خواند حالی عاشق گمراه را
گفت چون عاشق شدی بر شهریار
[...]
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت گور کنی که عمر دراز یافت
یافت مردی گورکن عمری دراز
سایلی گفتش که چیزی گوی باز
تا چو عمری گور کندی در مغاک
چه عجایب دیدهای در زیر خاک
گفت این دیدم عجایب حسب حال
[...]
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » گفتار عباسه دربارهٔ نفس
یک شبی عباسه گفت ای حاضران
این همه گر پر شوند از کافران
پس همه از ترکمانی پر فضول
از سر صدقی کنند ایمان قبول
این تواند بود، اما آمدند
[...]
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » گفتگوی سالک ژندهپوش با پادشاه
ژندهای پوشید، میشد پیر راه
ناگهان او رابدید آن پادشاه
گفت من به یا تو، هان ای ژنده پوش
پیر گفت ای بیخبر، تن زن خموش
گرچه ما را خود ستودن راه نیست
[...]
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت دو روباه که شکار خسرو شدند
آن دو روبه چون به هم هم برشدند
پس به عشرت جفت یک دیگر شدند
خسروی در دشت شد با یوز و باز
آن دو روبه را ز هم افکند باز
ماده میپرسد ز نر، کی رخنهجوی
[...]
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت غافلی که از ابلیس گله داشت
غافلی شد پیش آن صاحب چله
کرد از ابلیس بسیاری گله
گفت ابلیسم زد از تلبیس راه
کرد دین بر من به طراری تباه
مرد گفتش ای جوانمرد عزیز
[...]
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » احوال مالک دینار
مالک دینار را گفت آن عزیز
من ندانم حال خود، چونی تو نیز
گفت برخوان خدا نان میخورم
پس همه فرمان شیطان میبرم
دیوت از ره برد و لاحولیت نیست
[...]
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » پند دیوانهای با خواجهای ناسپاس
خواجهای میگفت در وقت نماز
کای خدا رحمت کن و کارم بساز
آن سخن دیوانهای بشنید ازو
گفت رحمت میبپوشی زود ازو
تو ز ناز خود نگنجی در جهان
[...]
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » گفتار مردی پاکدین
پاک دینی گفت مشتی حیلهجوی
مرد را در نزع گردانند روی
پیش از این این بیخبر را بر دوام
روی گردانیده بایستی مدام
برگ ریزان شاخ بنشانی چه سود
[...]
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت نومریدی که زر از شیخ خود پنهان میداشت
نو مریدی داشت اندک مایه زر
کرد زر پنهان ز شیخ خود مگر
شیخ میدانست، چیزی مینگفت
همچنان میداشت او زر در نهفت
آن مرید راه و پیر راهبر
[...]
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » نکتهای که شیخ بصره از رابعه پرسید
رفت شیخ بصره پیش رابعه
گفت ای در عشق صاحب واقعه
نکتهای کز هیچ کس نشنیدهای
بر کسی نه خواندهای نه دیدهای
آن ترا از خویشتن روشن شدهست
[...]
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » عابدی که پس از سالها عبادت به نوای مرغی دل خوش کرده بود
عابدی کز حق سعادت داشت او
چار صد ساله عبادت داشت او
از میان خلق بیرون رفته بود
راز زیر پرده با حق گفته بود
هم دمش حق بود و او همدم بس است
[...]
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت شهریاری که قصری زرنگار کرد
شهریاری کرد قصری زرنگار
خرج شد دینار بر وی صد هزار
چون شد آن قصر بهشت آسا تمام
پس گرفت از فرش آرایش نظام
هر کسی میآمدند از هر دیار
[...]
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت بازاریی که سرای زرنگار کرد
کرد آن بازاریی آشفته کار
از سر عجبی سرایی زر نگار
عاقبت چون شد سرای او تمام
دعوتی آغاز کرد از بهر عام
خواند خلقی را به صد ناز و طرب
[...]
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت عنکبوت و خانهٔ او
دیدهٔ آن عنکبوت بیقرار
در خیالی میگذارد روزگار
پیش گیرد وهم دوراندیش را
خانهای سازد به کنجی خویش را
بوالعجب دامی بسازد از هوس
[...]
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت مردی گران جان که در بیابان به درویشی رسید
بس سبک مردی گران جان میدوید
در بیابانی به درویشی رسید
گفت چون داری تو ای درویش کار
گفت آخر میبپرسی شرم دار
ماندهام در تنگنای این جهان
[...]
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » سوگواری مردی که بیقرار و پند بیدلی به او
ابلهی را میوهٔ دل مرده بود
صبر و آرام و قرارش برده بود
از پس تابوت میشد سوگوار
بیقراری، وانگهی میگفت زار
کای جهان نادیدهٔ من چون شدی
[...]
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت غافلی که عود میسوخت
عود میسوخت آن یکی غافل بسی
آخ میزد از خوشی آنجا کسی
مرد را گفت آن عزیز نامدار
تا تو آخ گویی بسوخت این عود زار
دیگری گفتش که ای مرغ بلند
[...]
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت دردمندی که از مرگ دوستش پیش شبلی گریه میکرد
دردمندی پیش شبلی میگریست
شیخ پرسیدش که این گریه ز چیست
گفت شیخا دوستی بود آنِ من
از جمالش تازه بودی جان من
دی بمرد و من بمردم از غمش
[...]