گنجور

ادیب صابر » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۴۱

 

اگر مروت و جود است در جهان موجود

چرا ز هر دو به حاصل نمی شود مقصود

گمان برم که دراین روزگار تیره چو شب

بخفت چشم مروت بمرد مادر جود

ز سیر هفت ستاره دراین دوازده برج

[...]

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۴۲

 

قرب یک ماه شد که در شب روز

چشم من ماه و آفتاب ندید

اندر آن خانه ام که در همه عمر

هیچ جغدی چنان خراب ندید

ز آتش دل کباب شد جگرم

[...]

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۴۳

 

رسید نوبت پیری و رفت برنایی

دل از نشاط و طرب نا امید باید کرد

سرم سپید شد و نامه از گنه سیه است

به آب توبه سیه را سپید باید کرد

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۴۴

 

عالم که خوردنش همه غم باشد از جهان

بهتر ز جاهلی که نعیم جهان خورد

گرچه غذای جغد شود سینه تذرو

به زو همای اگرچه که او استخوان خورد

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۴۵

 

فر جوانیم به هزیمت نهاد روی

تا روز پیری آمد و بر من سپه کشید

پیری که سوی توبه و طاعت کشد مرا

به زان جوانی ای که مرا در گنه کشید

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۴۶

 

چون همه روی زمانه سوی جفا بود

محتشمان عادت زمانه گرفتند

گر خرد از کارها میانه گزیند

چون ز همه فضلها کرانه گرفتند

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۴۷

 

جوانی برون رفت و پیری درآمد

روا دارم ار با من آرام گیرد

بترسیدمی گر بمردی جوانی

کنون می بترسم که پیری بمیرد

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۴۸

 

از اهل این زمانه پریشان شده ست طبع

نظم نکو به طبع پریشان نمی رسد

سیمرغ گشته اند کریمان مگر که نیز

چشم طمع به طلعت ایشان نمی رسد

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۴۹

 

دوستانی که مر مرا بودند

همه در زیر خاک، خاک شدند

دست من بی عطا از آن مانده ست

که همه معطیان هلاک شدند

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۵۰

 

خواجه را با همه زفتی هوس مدح خود است

بر لب خوک چه جای هوس بوسه بود

این حماقت چه عجب باشد از آن ریش بزرگ

هر که را ریش بزرگ است خرد کوسه بود

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۵۱

 

آدمی از برای لذت خویش

زندگانی دراز می خواهد

لیکن آن کس که زندگانی داد

داده خویش باز می خواهد

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۵۳

 

به ماتم نشستی به مرگ زنت

از این پس به مرگ تو ماتم بود

زنت مرد چون تو نمیری همی

چه مردی بود کز زنی کم بود

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۵۴

 

به برنایی چنان بردم گمانی

که گر دلبر نیابد دل بمیرد

کنون چون روز پیری روی بنمود

همی از روی دلبر دل بگیرد

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۵۵

 

به هنر فخر کن مکن به گهر

نه همه فخر از آب و گل باشد

زنده ای کو به مرده فخر کند

نه همانا که زنده دل باشد

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۵۶

 

روشن شود دو دیده چو بینم خطاب تو

من در خطاب و خط تو زان دارم اعتقاد

تا از سواد خط توام نور یافت چشم

باور شد آن حدیث که النور فی السواد

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۵۷

 

بیار ای ساقی خورشید چهره

میی کو صفوت از خورشید دارد

چه خورشیدی کزو چون خورد مفلس

تو گویی نعمت جمشید دارد

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۵۸

 

سرشکی کز غم معشوق بارم

همه رنگ لب معشوق دارد

شنیدستی به گیتی هیچ عاشق

که از دیده لب معشوق بارد

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۵۹

 

ای کریمان بلح و ممدوحان

جودتان زفتی از زمانه ببرد

مدحتان گفتم و عطا دادید

نجمی راوی از میانه ببرد

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۶۰

 

بدین زمانه که ما اندر او گرفتاریم

بزرگ و خرد همی ذل یکدگر جویند

اگر به مرگ یکی را زما عزیز کنند

به جای مرثیه شاید که تهنیت گویند

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۶۱

 

مردم جاهل محل علم نداند

مردم بی اصل نام نیک نجوید

هر که دلش نیک نیست جز به ضرورت

هیچ کسی را زبانش شکر نگوید

ادیب صابر
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۸
sunny dark_mode