اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱
گر به فانوس خیال آیی چو شمع اغیار را
در سماع آرد رخت صد صورت دیوار را
لاف خوبی گر زند گلزار پیش روی تو
برق حسنت آتش غیرت زند گلزار را
سینهام چون غنچه بس کز داغ غم در تنگ بود
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲
ای داده زآستان خود آورارگی مرا
در خاک ره نشانده بیکبارگی مرا
ازبسکه خون خورم زغمت بیخود اوفتم
مردم نهند تهمت میخوارگی مرا
دردا که هست چاره کارم هلاک و نیست
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳
آتشین لعلی که همچون شمع جان سوزد مرا
بر زبان گر نام او آرم زبان سوزد مرا
آن لب خندان نمی سوزد بداغ حسرتم
این که بر ریشم نمک می پاشد آن سوزد مرا
غنچه وارم بهر او صد داغ پنهان بر دل است
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴
تیره شد از تو به ساقی طبع شورانگیز ما
خشت خم بردار و بشکن شیشه پرهیز ما
گریه ما دشمنان خویش را در خون نشاند
عاقبت کاری بکرد این دیده خون ریز ما
آتش پنهان ما هر شعله اش تیغیست تیز
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵
به رخ تو مهجبینان حسدست یکبهیک را
تو چه آدمی که باشد به تو رشک صد ملک را
ندهد کس از شهیدان به تو شوخ یاد اگرنه
نفس تو زنده سازد چو مسیح یکبهیک را
بر تو دیدهبانی به ره امید دارم
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶
این است نهان از نمک آن تازه جوان را
کز هوش رود هرکه تماشا کند آن را
آهوی ختایی فکند نافه بصحرا
گر بنگرد آن خال و خط مشک فشان را
خامان دل آسوده که از داغ ملامت
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷
دل زنده شوم چون نگرم سیم تنان را
جان تازه کند دیدن بت برهمنان را
عاشق که در آتش نرود چون زن هندو
نامش ننهی مرد که ننگ است زنان را
در خیل بتان چشم تو تا زد مژه برهم
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸
منه بخاک ره ای یوسف آن کف پا را
قدم بدیده ما نه عزیز کن ما را
تو شمع مجلسی از باده گر شوی سر گرم
جگر کباب کنی عاشقان شیدا را
چون مدعی ببرد کف ز دیدن یوسف
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹
تا تو چو شمع می کنی تیز نظر بسوی ما
تیز تر است هر نفس آتش آرزوی ما
خم شکنان بخانقه با خم می سلامتند
سنگ ملامت از میان میشکند سبوی ما
هر که شهید عشق شد شستن او چه حاجت است
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰
کوثر کجا و لعل روان بخش او کجا
سرچشمه حیات کجا آب جو کجا
هر کو نشد لاله جگر خون از آن غزال
از وادی محبت او یافت بو کجا
سودای آن پری منه ای دل ز فکر خام
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱
ز عاشقان همه قصد جراحت است او را
ازین جراحت ما تاچه حاجت است او را
بخنده نمیکن خون کند دل ریشم
شکر لبی که کمال ملاحت است او را
بصبح طلعت او دل کجا رسد بصفا
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲
یکره چو غنچه خنده زنان بین بسوی ما
باشد که بشکفد گل دولت بروی ما
ای نوبهار جان مگر از ابر رحمتت
رنگی برآورد چمن آرزوی ما
سر رشته گم مکن که ز عهد ازل تورا
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳
از که نالم که فغان از دل ریش است مرا
هر بلایی که بود از دل خویش است مرا
شربت وصل تو بی زخم فراقی نبود
لذت نوش پس از تلخی نیش است مرا
من که بیگانه ام از خویش و محبت سوزم
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴
آتش رخی کز یاد او آهی زجان خیزد مرا
چون شمع اگر نامش برم دود از زبان خیزد مرا
در حسرت ماه رخش از یارب شب سوختم
یارب زهجرش تا بکی آه از فغان خیزد مرا
زان ساقی سرمست اگر چون شیشه پرخون شد دلم
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵
آن کعبه جان سوی خود میخواند از یاری مرا
ای گریه در خون جگر آلوده نگذاری مرا
بودم من ای خورشید رخ در خاک خواری ذره وش
برداشتی از خاک ره با این همه خواری مرا
من چون سگ کوی توام خواهی بخوان خواهی بران
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶
بسکه خطش سوخت ازغم صددل نومید را
دود دلها تیره کرد آیینه خورشید را
عالم فانی نیر زد پیش آن ساقی جویی
بلکه بی او کس نخواهد جنت جاوید را
گر سفالین ساغرش پر درد باشد رند مست
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷
بهل حکایت شیرین بکوهکن مارا
چراغ مرده چه پرتو دهد دل مارا
رخ تو زنده کند مرده وین عجب نبود
چه کم رمعجز عیساست روی زیبا را
کسی که پیش تو میرد مسیح را چکند؟
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸
گر کند ابر کرم میل تن خاکی ما
چه تفاوت کند آلودگی و پاکی ما
ما بدیدار توای ساقی جان دلشادیم
نه که از هستی جانست فرحناکی ما
با وجود تو برما همه عالم عدم است
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹
که ره دهد سوی آن سایه همای مرا
بوصل او که رساند مگر خدای مرا
بظلمت غم هجر از حیات وصلم دور
فغان که خضر رهی نیست رهنمای مرا
سگ توام زکرم جا بکوی خویشم کن
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰
آه کز دست دل این سینه ریش است مرا
هر بلایی که بود از دل خویش است مرا
من که بیگانه ز خویشم ز غم و محنت هجر
چه غم از محنت بیگانه و خویش است مرا
نوش وصل تومن از نیش بلا یافته ام
[...]