گنجور

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶

 

هر لحظه مزن در، که در این خانه کسی نیست

بیهوده مکن ناله، که فریادرسی نیست

شهری که شه و شحنه و شیخش همه مستند

شاهد شکند شیشه که بیم عسسی نیست

آزادی اگر می‌طلبی غرقه به خون باش

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸

 

این نیست عرق کز رخ آن ماه جبین ریخت

خورشید فلک رشته پروین به زمین ریخت

دیگر مزن از صلح و صفا دم که حوادث

در خرمن ابناء بشر آتش کین ریخت

زهری که ز سرمایه به دم داشت توانگر

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰

 

غم نیست که با اهل جفا مهر و وفا داشت

با اهل وفا از چه دگر جور و جفا داشت

از کوی تو آن روز که دل بار سفر بست

در هر قدمی دیده حسرت بقفا داشت

همچشمی چشمان سیاه تو نمی کرد

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷

 

از دست تو کس همچو من بی‌سروپا نیست

گر هست چو من این همه انگشت‌نما نیست

خود عقده خود را ز دل از گریه گشودم

دیدم که کسی بهر کسی عقده گشا نیست

از صفحه زنگاری افلاک شود محو

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۱

 

«خیزید ز بیدادگران داد بگیرید

وز دادستانانِ جهان یاد بگیرید

در دادستانی رَه و رسم ار نشناسید

در مدرسه این درس ز استاد بگیرید

از تیشه و از کوهِ گران یاد بیارید

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۵

 

دل در کف بیداد تو جز داد ندارد

ای داد که کس همچو تو بیداد ندارد

فریادرسی نیست در این ملک وگرنه

کس نیست که از دست تو فریاد ندارد

این کشور ویرانه که ایران بودش نام

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۶

 

جز شور و شر از چشم سیاه تو نریزد

اِلّا خطر از تیر نگاه تو نریزد

آهسته بزن شانه بر آن زلف پریشان

تا جمع دل از طرف کلاه تو نریزد

کانون شدی ای سینه مگر کز شرر دل

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۵

 

گر یوسفِ من جلوه چنین خوب نماید

خون در دلِ نوباوهٔ یعقوب نماید

خونریزیِ ضحّاک در این مُلک فزون گشت

کو کاوه که چرمی به سرِ چوب نماید

مَپْسَند خدایا که سر و افسرِ جم را

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۳

 

آن دسته که سرگشته سودای جنونند

پا تا به سر از دایره عقل برونند

دانی که بود رهرو آزادی گیتی

آنانکه در این بادیه آغشته بخونند

در محفل ما صحبتی از شاه و گدا نیست

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۵

 

آن غنچه که نشکفت ز حسرت دل ما بود

وان عقده که نگشود ز غم مشکل ما بود

مجنون که به دیوانه گری شهره شهر است

در دشت جنون همسفر عاقل ما بود

گر دامن دل رنگ نبود از اثر خون

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶

 

هر جا سخن از جلوه آن ماه پری بود

کار من سودازده دیوانه‌گری بود

پرواز به مرغان چمن خوش که در این دام

فریاد من از حسرت بی‌بال و پری بود

گر این همه وارسته و آزاد نبودم

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۸

 

کانون حقیقت دهن بسته ما بود

قانون درستی، دل بشکسته ما بود

صیاد از آن رخصت پرواز به ما داد

چون باخبر از بال و پر بسته ما بود

از هر دو جهان چشم به یک چشم زدن بست

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۹

 

دی تا دل شب آن بت طناز کجا بود؟

تا عقده ز دل باز کند باز کجا بود؟

گر زیر پر خود نکنم سر چکنم من

در دام، توانائی پرواز کجا بود

تا بر سر شمشاد چمن پای بکوبد

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۲

 

طوطی که چو من شُهره به شیرین‌سخنی بود

با قندِ تو لب‌بسته ز شکّرشکنی بود

لعلِ تو که خاصیتِ یاقوتِ روان داشت

دل‌خون‌کنِ مرجان و عقیقِ یمنی بود

چون غنچه ز غم تنگدل و خون جگرم ساخت

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۵

 

هر کس که به دل مهر تو مه‌پاره ندارد

از هر دو جهان بهره به یکباره ندارد

فریاد ز بیچارگی دل که به ناچار

جز آنکه به غم ناله کند چاره ندارد

هم ثابت در عشقم و هم رهرو سیار

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۵

 

گر در طلبِ اهلِ دلی همدمِ ما باش

سلطانی اگر می‌طلبی یارِ گدا باش

گر در صددِ خواجگیِ کون و مکانی

با صدق و صفا بندهٔ مردانِ خدا باش

خواهی چو بر آن طُرّهٔ آشفته زنی چنگ

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۸

 

بس تنگ شد از سختی جان حوصله دل

دل شِکوه ز جان می‌کند و جان گله دل

دل شیفته سلسله مویی است کز افسون

با یک سر مو بسته دو صد سلسله دل

از بادیه عشق حذر کن که در آن دشت

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۹

 

ما خِیلِ تُهی‌دست جگرگوشهٔ بختیم

سرگرم نه با تاج و نه پابند به تختیم

آزادیِ ایران که درختی است کهن‌سال

ما شاخهٔ نورستهٔ آن کهنه‌درختیم

در صلح و صفا گرم‌تر از موم ملایم

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۲

 

با دشمن اگر میل تو پنداشته بودیم

ای دوست دل از مهر تو برداشته بودیم

دردا که نبودش بجز از کینه ثمر هیچ

تخمی که ز مهر تو به دل کاشته بودیم

ز آن پیش که آزاد شود سرو تهی دست

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۹

 

هر چند که با فکر جوانیم که بودیم

در پیروی پیر مغانیم که بودیم

گر هستی ما را ببرد باد مخالف

خاک قدم باده کشانیم که بودیم

با آنکه بهار آمد و بشکفت گل سرخ

[...]

فرخی یزدی
 
 
۱
۲۷۰
۲۷۱
۲۷۲
۲۷۳
۲۷۴
۲۷۶
sunny dark_mode