گنجور

 
فرخی یزدی

آن دسته که سرگشته سودای جنونند

پا تا به سر از دایره عقل برونند

دانی که بود رهرو آزادی گیتی

آنانکه در این بادیه آغشته بخونند

در محفل ما صحبتی از شاه و گدا نیست

دانی همگی عالی و عالی همه دونند

با پنجه برآرند زبان از دهن شیر

آنانکه ز سر پنجه تو زبونند

جویای وکالت ز موکل نبود کم

این دوره جگر سوختگان بس که فزونند

از جلوه طاوسی این خلق بترسید

کز راه دورنگی همه چون بوقلمونند

چون زاغ کشاندند سوی خانه‌خرابی

این خانه‌خرابان که به ما راهنمونند