گنجور

 
فرخی یزدی

غم نیست که با اهل جفا مهر و وفا داشت

با اهل وفا از چه دگر جور و جفا داشت

از کوی تو آن روز که دل بار سفر بست

در هر قدمی دیده حسرت بقفا داشت

همچشمی چشمان سیاه تو نمی کرد

در چشم اگر نرگس بیشرم، حیا داشت

هر روز یکی خواجه فرمانده ما گشت

یک بنده در این خانه دو صد خانه خدا داشت

بی برگ و نوائی نفشارد جگر مرد

نی با دل سوراخ، دو صد شور و نوا داشت

بشکست دلم را و ندانست ز طفلی

کاین گوهر یکدانه چه مقدار بها داشت

با دست تهی پا بسر چرخ برین زد

چون فرخی آن رند که با فقر غنا داشت

 
sunny dark_mode