صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۹
ز سیما می شود روشندلان را مهر و کین پیدا
که در دل هر چه پوشیده است، گردد از جبین پیدا
نسازد پرده شب، گوهر شب تاب را پنهان
دل سوزان من باشد ز زلف عنبرین پیدا
چنین گر چاک سازد سینه ها را زلف مشکینش
[...]
صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۰
سپند از مردم چشم است حسن عالم آرا را
که نیل چشم زخم از عنبر ساراست دریا را
کند مژگان من هرگاه دست از آستین بیرون
شود گرداب بر کف کاسه دریوزه دریا را
چه پروا دارد از سنگ ملامت دل چو شد وحشی؟
[...]
صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۱
ز سرسبزی حیات جاودان بخشد تماشا را
به آب زندگی پرورده اند آن سرو بالا را
رسانیده است حسن او به جایی دلفریبی را
که خالش حلقه بیرون در سازد سویدا را
ز چشم پر خمارش نیستم آگه، همین دانم
[...]
صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۲
به هر نوعی که می خواهد دلت بشکن دل ما را
که از مستان نمی گیرند خون جام و مینا را
ز هجر عافیت دشمن تبی در استخوان دارم
که نبضم مضطرب سازد سرانگشت مسیحا را
حساب سال و ماه از کارفرمایان چه می پرسی؟
[...]
صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۳
چه می آری به گردش هر نفس آن چشم شهلا را؟
محرک نیست حاجت، گرد سر گردیدن ما را
توان کردن به اندک روزگاری سنگ را آدم
لب شیرین و روی گرم باید کارفرما را
حساب سال و ماه از دشت پیمایان چه می پرسی؟
[...]
صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۴
نمی گردد کف بی مغز مانع سیر دریا را
سفیدی جامه احرام باشد دیده ما را
چنین کز چشم او گفتار می ریزد، عجب دارم
که گردد خواب مهر خامشی آن چشم گویا را
دگر وحشی نگاهی می زند پیمانه در خونم
[...]
صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۵
به خاموشی محیط معرفت کن جان گویا را
به جان بی نفس چون ماهیان کن سیر دریا را
همایون طایری در هر نظر گردد شکار تو
اگر در راه عبرت افکنی دام تماشا را
ز قرب تنگ چشمان رشته امید را بگسل
[...]
صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۶
چنان دانسته می باید درین دنیا نهی پا را
که بر موی میان مور در صحرا نهی پا را
قدم بیجا نهادن در قفا دارد پشیمانی
ادا کن سجده سهوی اگر بی جا نهی پا را
حضور کنج عزلت گر ترا از خاک بردارد
[...]
صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۷
نه بوی گل، نه رنگ لاله از جا می برد ما را
به گلشن لذت ترک تماشا می برد ما را
دو عالم از تمنا شد بیابان مرگ ناکامی
همان خامی به دنبال تمنا می برد ما را
مکن تکلیف همراهی به ما ای سیل پا در گل
[...]
صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۸
اگر غفلت نهان در سنگ خارا میکند ما را
جوانمردست درد عشق، پیدا میکند ما را
ندارد صرفهای آیینه ما را جلا دادن
شود رسوای عالم هر که رسوا میکند ما را
تماشای بساط زودسیر عالم امکان
[...]
صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۹
اگرچه نیست غیر از کوه غم فریادرس ما را
همان خرج فغان و ناله می گردد نفس ما را
مکن تکلیف سیر گلستان ما گوشه گیران را
که باغ دلگشایی هست در کنج قفس ما را
فغان کز طالع ناساز، چون گرداب در دریا
[...]
صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۰
نگردید آتشین رخساره ای فریادرس ما را
مگر از شعله آواز درگیرد قفس ما را
ز بی دردی به درد ما نپردازند غمخواران
همین آیینه می گیرد خبر، گاه از نفس ما را
نچیدم از گرفتاری گلی هر چند از خواری
[...]
صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۱
ندارد بحر و کان سرمایه دست و دل ما را
گهر چون ابر می ریزد ز دامن سایل ما را
که می آید به سروقت دل ما جز پریشانی؟
که می پرسد به غیر از سیل راه منزل ما را؟
به تیغ بی نیازی خون آهوی حرم ریزد
[...]
صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۲
خدایا درپذیر این نعره مستانه ما را
مکن نومید از حسن قبول افسانه ما را
در آن صحرا که چون برگ خزان انجمن فرو ریزد
به آب روی رحمت سبز گردان دانه ما را
زمین مرده احیا کردن آیین کرم باشد
[...]
صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۳
نمی باشد ز بی برگی چراغی خانه ما را
ز چشم جغد باشد روشنی ویرانه ما را
گرانی می کند بر گوشه گیران پرتو منت
نگه دارد خدا از چشم روزن خانه ما را!
در و دیوار نتواند عنان سیل پیچیدن
[...]
صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۴
ز بت چون پاک سازد بت شکن بتخانه ما را؟
که می روید بت از دیوار و در کاشانه ما را
چنین گر عشق در دل می دواند ناخن کاوش
به آب زندگانی می رساند خانه ما را
فروغش دیده جوهرشناسان را کند دریا
[...]
صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۵
دهن بستن ز آفتها نگهبان است دلها را
لب خاموش دیوار گلستان است دلها را
به ظاهر گر ز داغ آتشین دارند دوزخها
بهشت جاودان در پرده پنهان است دلها را
قناعت کن به لوح ساده چون طفلان ازین مکتب
[...]
صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۶
زبان برگ بود از ذکر خامش بوستانها را
نسیم نوبهاران کرد گویا این زبانها را
ز عقل کوتهاندیش است سرگردانی مردم
بیابان مرگ میسازد دلیل این کاروانها را
اگر آزادهای، آسوده باش از سردی دوران
[...]
صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۷
سبک جولان کند شوق سبکروحش گرانها را
به دنبال افکند منزل درین ره کاروانها را
ز حیرانی خرد شد خشک، تا تردستی صنعش
به دور انداخت بیآب آسیای آسمانها را
چنان کز ابر رحمت، ناودان رطب اللسان گردد
[...]
صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۸
که دارد این چنین سرگشته و بی تاب دریا را؟
که نعلی هست در آتش ز هر گرداب دریا را
فروغ گوهری در دیده من خواب می سوزد
که می ریزد نمک در پرده های خواب دریا را
مرا گرد جهان آن گوهر سیراب گرداند
[...]