جویای تبریزی » دیوان اشعار » مناقب » شمارهٔ ۲۹ - به خاک درگه او تا جبین آرزو سودم
به خاک درگه او تا جبین آرزو سودم
به گوناگون نتایج بارور شد نخل امیدم
شبی کز فکر رایش بود دل شمع تجلی زا
سحرگه چون دم از خورشید زد قهقه بخندیدم
خیال قهر او چون ترکتاز آورد بر خاطر
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » مناقب » شمارهٔ ۳۴ - در منقبت حضرت امام موسی کاظم (ع)
گشودن می توانستی گره از کار اگر ناخن
نبودی لاله سانم عقده ای در زیر هر ناخن
الم از خود رسد محنت پرستان را که همچون گل
مرا پهلوی هر چاکی بروید در جگر ناخن
سر مویی گره از رشتهٔ تقدیر نگشاید
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » مناقب » شمارهٔ ۳۵ - تجدید مطلع
فشرده سایهٔ مژگان بر آن گلبرگ تر ناخن
چو آن موری که محکم کرده در تنگ شکر ناخن
به رنگ غنچه کز موج هوا در باغ بگشاید
دلم بگشود بر زخمش فلک زد هر قدر ناخن
دو بیدل را دراندازد بهم مژگانش از چشمک
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱۳
به کیش ما پس از خلوت نشین لی مع الهی
کسی حاشا که چون شاه ولایت بوالحسن باشد
بود با غیر در چشم بصیرت شاه مردان را
همان فرقی که از شمشیرزن تا خشتزن باشد
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۸۱
به قصد کشتنم افراخت قد خورشید سیمایی
قیامت راست شد برخاست از جا سرو بالایی
وفا بیگانه ای بی رحم بی باکی دل آزاری
مروت دشمنی بد مست ترکی باده پیمایی
اگر آبی خورم با او می ناب است پنداری
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۸۲
فسونسازی که دل را میبرد نیرنگش از شوخی
گریبان چاک ساز برگ گل را رنگش از شوخی
تو چون برقع گشایی در چمن گل غنچه میگردد
فرنگ رنگت از بس میکند دلتنگش از شوخی
نوای بلبل این گلستان شور دگر دارد
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۸۴
چو شبنم به که فارغ از امید بال و پر باشی
به دامان نگاه آویزی و صاحب نظر باشی
ره از خویش رفتن راست تا درگاه دل باشد
ز حال دل خبر یابی گر از خود بی خبر باشی
گذارد تیغ قاتل همچو موج از گرمی خونم
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۸۶
جبین را صندل اندود از چه ای ابرو کمان کردی؟
چرا در صبح کاذب صبح صادق را نهان کردی؟
نرفت از جا به اشک و آه، مشت استخوان من
چو شمعم بارهها در آب و آتش امتحان کردی
خدا کیفیت جام نگاهت را بیفزاید
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۸۸
به دنیا پشت پا زن تا شه روی زمین باشی
وز آن دل کز جهانش کنده ای صاحب نگین باشی
قضا را نیست پروایی ز شادی و غم دلها
چرا تا می توان خرسند بود، اندوهگین باشی؟
در اندام تو صورت بسته از بس معنی خوبی
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۹۰
اگر از دیدن عیب خلایق چشم میپوشی
همانا در پی کتمان عیب خویش میکوشی
عبادت در حضور خلق ار چشم قبول افتد
تو ظالم فسق را از دیدهٔ مردم نمیپوشی
چو آب جو که گل در خور کشد آهسته آهسته
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۹۷
به ششدر کار خود از شش جهت انداختی رفتی
دلت را مهرهٔ بازیچه کردی باختی رفتی
کی از تعمیر میشد چاره احوال خرابت را
به یک پیمانه از نو خویشتن را ساختی رفتی
زدی در مستی امشب صد دهن تر خنده بر گلشن
[...]