گنجور

 
جویای تبریزی

به ششدر کار خود از شش جهت انداختی رفتی

دلت را مهرهٔ بازیچه کردی باختی رفتی

کی از تعمیر می‌شد چاره احوال خرابت را

به یک پیمانه از نو خویشتن را ساختی رفتی

زدی در مستی امشب صد دهن تر خنده بر گلشن

به یک دشنام خشکم زان دو لب ننواختی رفتی

گداز دل چو خس برداشت از جا جسم زارت را

به بحر بیکرانی خویش را انداختی رفتی

غبارت بر فلک سوده است سر از یاری صرصر

میان همسران خود سری افراختی رفتی

ندادی توسنی جولان از آن چون چشم قربانی

نگاه چند از حسرت به هر سو تاختی رفتی

شدی همدست با مژگان پی دل بردن جویا

به قصد ما نهانی با نگاهت ساختی رفتی