گنجور

 
جویای تبریزی

به خاک درگه او تا جبین آرزو سودم

به گوناگون نتایج بارور شد نخل امیدم

شبی کز فکر رایش بود دل شمع تجلی زا

سحرگه چون دم از خورشید زد قهقه بخندیدم

خیال قهر او چون ترکتاز آورد بر خاطر

برون پاشید یک یک راز دل از بسکه لرزیدم

زقهرش گفتم و بگداختم چون شمع سر تا پا

زلطفش گفتم و صد پیرهن چون غنچه بالیدم

تفاوت آنقدر دیدم که از معنی است تا صورت

کف با جود او را با ید بیضا چو سنجیدم

به رنگ شمع فانوس خیال از یاد رای او

برون از پرده های نه فلک بر عرش تابیدم

دلم را صد جهان نور از تولایش ببر دارد

بحمدالله ز فیض داغ مهرش صد چو خورشیدم

کند مهر از غبارم اقتباس نور تا محشر

به خاک درگهش تا جبههٔ اخلاص ساییدم

غلامت را بود در دین و دنیا رتبهٔ شاهی

نهادم تا به لب جام تولای تو جمشیدم

من و فکر کمال ذات او حاشا چه فکر است این

ز روی عقل دوراندیش خود شرمنده گردیدم

زیاد لطف سرشارش زبیم قهر خونخوارش

همه تن خندهٔ صبحم سراپا لرزهٔ بیدم

زدم تا چنگ در حبل المتین شرع آبایش

زنهی نغمه گوش زهره را چون چنگ مالیدم

قبای نه فلک بر پیکرم چون غنچه تنگ آمد

ز بس بر خویشتن از شوق مداحیش بالیدم

مرا نور یقین از مهر صادق بس بود جویا

لباس خودنمایی را به مهر و ماه بخشیدم

پناهی جز تو نبود تشنگان روز محشر را

ز نیسان شفاعت سبز گردان کشت امیدم