گنجور

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۹۳

 

حضوری داشتم شب با خیالش

که در خاطر نمی آمد وصالش

پریرویی که من جویای اویم

اشارت بر نمی دارد هلالش

گل از شبنم کند در یوزه چشم

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۹۴

 

شده است از شوق تیغ جان ستانش

وبال خضر، عمر جاودانش

به جای نافه دل بر خاک ریزد

ز زلف و کاکل عنبرفشانش

غبار آلوده گرد کسادی است

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۹۵

 

ز موج لطف ،آن سیمین بنا گوش

مرا کرده است چون خط حلقه درگوش

به چشم من بهشت و جوی شیرست

رخ گلرنگ و آن صبح بنا گوش

همان درزیر خاکم می پرد چشم

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲۷۰

 

مرو بیرون ز عشرتخانه دل

که می می جوشد از پیمانه دل

شراب و شاهد و ساقی و مطرب

برون آرد ز خود میخانه دل

زمین گیرست سیر آسمانها

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲۷۱

 

چو خواهی عاقبت شد رزق موران

به دولت گر سلیمانی چه حاصل

چو آخر می شود تابوت تختت

اگر جمشید و خاقانی چه حاصل

چو دوران می کند درکاسه ات خاک

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲۷۲

 

ز خلوت برنمی آیی چه حاصل

به چشم تر نمی آیی چه حاصل

ندارد حسن منظر بهتر از چشم

به این منظر نمی آیی چه حاصل

سرآمد زندگانی و تو بیرحم

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴۴۰

 

مکن منع تماشایی ز دیدن

که این گل کم نمی گردد به دیدن

کسی چون چشم بردارد ز رویی

که مانع شد عرق را از چکیدن

تو چون در جلوه آیی، سرو و گل را

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۹۶۳

 

خرابم کرده چشم نیم مستی

که دارد همچو مژگان پیشدستی

شرابی خاص در پیمانه دارد

ز چشم مست او هر می پرستی

پریزادی است مژگانت که از چشم

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۹۶۴

 

زمین از ترکتاز او غباری

فلک از کاروانش شیشه باری

بهشت از گلشن لطفش نسیمی

جحیم از آتش قهرش شراری

بهار از گلستانش برگ سبزی

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۹۶۵

 

هوا را گر به فرمان کرده باشی

دو صد بتخانه ویران کرده باشی

دل سنگین خود گر نرم سازی

فرنگی را مسلمان کرده باشی

ترا آن روز دولت رو نماید

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۹۶۶

 

به روی گرم اگر تابنده باشی

چراغ مردم بیننده باشی

چو گل گر با لب پرخنده باشی

بهار مردم بیننده باشی

شبی گر بر مراد بنده باشی

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۹۶۷

 

اگر دل از علایق کنده باشی

به منزل بار خود افکنده باشی

فلک ها را توانی پشت سر دید

به نور عشق اگر دل زنده باشی

اگر دل برکنی زین چاردیوار

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۹۶۸

 

اگر بی پرده خود را دیده باشی

گل از فردوس اینجا چیده باشی

اشارت کن که خون خود بریزم

اگر از دوستان رنجیده باشی

لباس شرم صد چاک است، ترسم

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۹۶۹

 

تجلی سنگ را نومید نگذاشت

مترس از دورباش لن ترانی

خموشی را امانت دار لب کن

پشیمانی ندارد بی زبانی

شراب کهنه و یار کهن را

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۹۷۰

 

تو دست افشانی جان را چه دانی؟

تو شور این نمکدان را چه دانی؟

تو چون خس رو به ساحل می کنی سیر

دل دریای عمان را چه دانی؟

ترا در سردسیر تن مقام است

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۹۷۱

 

مکن ای بی وفا ناآشنایی

در آتش سوخت گل از بی وفایی

نگیرد در دل عاشق شکستم

فسون چرب نرم مومیایی

به طوف کعبه انصاف رو کن

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۹ - در مدح شاه عباس دوم

 

هوا را کند پر ز اختر شکوفه

زمین را کند بحر گوهر شکوفه

ز پیراهن یوسفی مغزها را

به هر جلوه سازد معطر شکوفه

کف تازه رویی است از بحر رحمت

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۵ - در تهنیت جلوس مجدد شاه صفی بر تخت با نام شاه سلیمان

 

دگربار از جلوس شاه دوران

دو چندان شد نشاط اهل ایران

نشست از نو خدیو هفت اقلیم

مربع بر سریر چار ارکان

ز روزافزونی اقبال و دولت

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۴۴

 

گل رخسار او در عالم آب

زند ترخنده بر یاقوت سیراب

نبرد تلخی بادام را قند

نشد کم زهر چشمش از شکرخواب

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۱۴۰

 

غم پوشش برونم را گرفته است

خیال نان درونم را گرفته است

ز فکر جامه و نان چون برآیم؟

که بیرون و درونم را گرفته است

صائب تبریزی
 
 
۱
۲
۳
sunny dark_mode