قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵
طلوع پرتو حسنست در جهان، اما
خلاف مذهب و دین چیست؟ معنی اسما
بجان تو که هزاران هزار فرسنگست
ز شهر عالم صورت بملک «اوادنا»
جهان پرست ازین آفتاب عالمتاب
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱
بسوخت آتش عشق تو زهد و تقوی را
بباد داد ورقهای درس و فتوی را
ز عاصفات خدا بحر قهر موجی زد
نهنگ عشق فرو برد طور موسی را
غرامتست نظر بر مهوسی که ندید
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲
هزار بار نمک ریخت بر جراحت ما
بشیوهای ملاحت، زهی ملاحت ما!
ز دست جور جهان دل خلاص گشت تمام
ز سعیها که غمش کرد در حمایت ما
هزار تیغ جفا از تو بر جگر خوردیم
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳
بآفتاب جمالت، که نور دیده ماست
که آفتاب جمالت ز ذرها پیداست
میان باغ جهان از زلال وصل حبیب
نهال جان مرا صد هزار نشو و نماست
فراغتست دل از فکر جنت و دوزخ
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۱
ز درد عشق اگر جان غریق بحر بلاست
هزار شکر که دل در مقام صبر و رضاست
حریف بزم قلندر کسی تواند بود
که در طریق محبت ز جان و دل برخاست
میان مجلس مستان ز پا وسر بگذر
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۹
شفای جان مرا چیست؟ کز من آزردست
کنون که خون دلم ریخت، جان و دل بر دست
فغان من همه زآنست کآن حبیب قلوب
هزار پرده درید و هنوز در پردست
بگو بفاضل عالی جناب، مفتی شهر
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۸
یحبهم و یحبونه چه اقرارست؟
بزیر پرده مگر خویش را خریدارست؟
دو عاشقند و دو معشوق در مکین و مکان
ولی تصور اغیار محض پندارست
هزار جان گرامی بیک کرشمه خرند
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶
بهر کجا که رسد عشق شاه محترمست
صفات عشق تو گفتن نشانه کرمست
مرو بپیش، که ترسم که باز گردانند
که علت حدثان نفی معنی قدمست
بدان که: جان تهی همچو جسم بی جانست
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۸
غم تو بر دل و بر جان امیر و محتشمست
بنام گفتمش: این غم ولی نه غم، نعمست
زد رد درد تو مستیم و فاش میگوییم
که: پیش جرعه رندان چه جای جمست؟
رقم برندی ما زد قلم بروز ازل
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۱
بگوش سرو چه گفتی؟ که پای کوبانست
بگوش عقل چه گفتی، که مست و حیرانست
مرا مگوی که: آهسته باش و دم درکش
فغان من همه زان چشم مست فتانست
بیا بکوی خرابات عشق، تا بینی
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۶
صبا چه گفت بگوش چمن که خندانست؟
میان صحن گلستان خروش مستانست
چه حالتست سمن را که سرگران شده است؟
چه بود سرو سهی را که پای کوبانست؟
چه حالتست که نرگس پیاله می دارد؟
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۷
فروغ نور رخت آفتاب تابانست
ولی چه سود؟ که از چشم خلق پنهانست
دقیقه ایست درین عشق مست عالم سوز
در آن دقیقه نظر کن، که جای امعانست
اگرچه آتش نمرود آتشیست عظیم
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۱
مرا هوای تو اندر میانه جانست
مگو حکایت سامان، چه جای سامانست؟
اگر ز جام تو جانم بجرعه ای برسد
هزار جور و ملامت کشیدن آسانست
سعادت سر کویت بوصف ناید راست
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۹
بیار جان طلب کار را بحضرت دوست
ببین که با همه ذرات کون رو در روست
قلم برندی ما رفته است روز ازل
جزع چه سود کند؟ چون رقم چنین زد دوست
مرا ز خم تو یک جرعه ای تمام بود
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۴
نمیتوان خبری دادن از حقیقت دوست
ولی ز روی حقیقت حقیقت همه اوست
بیا، که وصف جمال تو میرود، بشنو
بیا، که قصهٔ صاحبدلان به وجه نکوست
به ابروت نتوان کرد اشارتی، که مدام
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۱
برون ز راه خدا راهرو نه در راهست
برین حدیث که گفتم خدای آگاهست
مگو: ز عشق فلان خوار و زار میگردد
مرا ز عشق جمالست و عزت و جاهست
پگه سلام فرستیم و صبح، بر یاری
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۴
مگو ز سختی این ره، چو دوست همراهست
مجوی حیله درین ره، که یار آگاهست
اگر تو جان و دلت را بیاد حق داری
همیشه جان و دلت در پناه اللهست
بگویمت سخنی، خوش بگوش جان بشنو:
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۰
براه پیر مغان رو، که راه سرمستیست
خلاف پیر مغان ره مرو، که سرپستیست
مگو حکایت حس را و بگذر از محسوس
کسیکه سخره حس مانده است معتزلیست
دلا، تو جام مئی، لیک جام بحر آشام
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۴
طریق عشق سپردن طریق بوالعجبیست
نشان عشق نجستن نشان بی طلبیست
مگو که: عشق حرامست در طریقت شرع
که مست باده عشق اند اگر ولی و نبیست
شراب ما همه از خم لامکان آمد
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۴
میان مجلس رندان حدیث فردا نیست
بیار باده، که حال زمانه پیدا نیست
مگر بمجلس ما محتسب نیاز آرد
که ناز را نخرند از کسی که زیبا نیست
دگر ز عقل حکایت بعاشقان منویس
[...]