گنجور

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸

 

تا پریشان نکند زلف ترا باد صبا

متصور نشود حالت جمعیت ما

موکشان برد مرا عشق ز مسجد بکنشت

الله الله،چه تفاوت، زکجا تا بکجا؟

هرچه در وصف توگفتند، زمه تا ماهی

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰

 

چند پرسی ز کجایی و کجایی و کجا؟

از نهان خانه تجریدم و از دار فنا

تو جدل میکنی، اما چه کنی چون نکنی؟

گفت در حق تو حق: «اکثر شی ء جدلا»

زاهد ار چشم یقین باز گشاید بیند

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲

 

هرچه آن می رود از حد سمک تا بسما

فاعلش را نتوان گفت که چونست و چرا؟

نوبت هجر مطول شد و ز اندازه گذشت

گر درین حال بماند دل من واویلا

من ازین آتش سوزنده که در سر دارم

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰

 

وقت آن شد که می ناب دهی مستان را

خاصه من بیدل شوریده سرگردان را

قدحی چند روان کن، که جگرها تشنه است

تا ز خود دور کنم این سر و این سامان را

شیشه خالی و حریفان همه مخمورانند

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱

 

باده ارزان شد و زهاد خرابند و یباب

ساقی، از جام بلورین تو جان را دریاب

می رود عمر براهی که نمی آید باز

این دمی چند که باقیست بمی خانه شتاب

باده ار دل شد و دل جان شد و جان جانان شد

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵

 

شب، همه شب به هوای تو چنین مست خراب

بانگ عشق تو بگوشم رسد از چنگ و رباب

نفسی بیش نماندست ز بیمار غمت

آخر، ای یار گرامی، نفسی اندر یاب

ما که سودای تو داریم نگوییم ز زهد

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴

 

جان عالم تو و این قصه ز جانت پیداست

یار من، جان منی و جان جهانت بفداست

شور عشقت ز جهان جان مرا یکتا کرد

این چه شورست که از عشق تو اندر سر ماست؟

هرکرا نور یقین رهبر و همراه بود

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸

 

دوست در مجلس جان آمد و محفل آراست

شیوها کرد که هرگز بصفت ناید راست

باده نوشید و غزل خواند و صراحی در دست

هر کجا رفت بدین شیوه قیامت برخاست

گر ترا دیده دل روشن و صافی باشد

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۰

 

رنگ رز رنگ خمی کرد و نیامد خم راست

گنه رنگ رزست این و تو گویی: خم راست

رنگ رز کافر اماره آواره بود

قول و فعلش همه در راه خدا روی و ریاست

رنگ عقل و دل و جان گیر، اگر رنگ رزی

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۲

 

عشق و مستوری و مستی چو نمی آید راست

این جمالیست که از جمله جهان جان تر است

عشق و مستوری و عفت که شنیدست وکه دید؟

این کمالیست که از ذرات تو در نشو و نماست

بی تو آرام ندارم، چه بود درمانم؟

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۴

 

مهربان یار وفاپیشه کجا رفت و کجاست؟

که جمالش همگی نور دل و دیده ماست

من بدان یار گرامی برسیدم دیدم

که همه نور تجلی ز جبینش پیداست

یار خوش خوی چو بنشست قیامت بنشست

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۷

 

در همه روی زمین یک دل هشیار کجاست؟

تا بگویم بیقین منزل آن یار کجاست

همه مستند و خرابند ز غفلت، هیهات!

دل و جانی که بود حاضر و هشیار کجاست؟

دل عشاق سراسیمه و فریاد کنان

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۸

 

جاودان، هرکه ترا دید بعالم شادست

عاشق روی تو از هر دو جهان آزادست

دل درین قاعده دهر نبندد عاشق

زآنکه این قاعده سست آمد و بی بنیادست

همه با عشق سخن گویم و از وی شنوم

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۰

 

دل چه دیدست؟ که دیوانه آن یار شدست

جان چه نوشید؟ که پیمانه اسرار شدست

فتنه و شور قیامت ز روانها برخاست

مگر از خلوت جان جانب بازار شدست؟

این همه نعره و فریاد و فغان دانی چیست؟

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۹

 

دلم از غصه هجران تو اندر شورست

ذوق جان دارد و خوش در طلب مسرورست

تو حبیبی و یقین با دل و جان نزدیکی

آن رقیبست که از جمله دلها دورست

عاشق تست، اگر خسرو، اگر شیرینست

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۰

 

من اگر توبه شکستم کرمش موفورست

پیش دریای کرم توبه من محصورست

جرم بخشیدن و الطاف نمودن کرمست

چه توان گفت؟ که این واعظ ما مغرورست

یا از یار جدا نیست، چه شاید گفتن؟

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷

 

جگرم گرم و دل خسته ندیم ندمست

لطف فرما و کرم کن، که مقام کرمست

ما که آشفته و رندان و گنه کارانیم

عفوک لله، که لطف تو بعالم علمست

ساقیا، لطف کن و باده بهرکس برسان

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۵

 

بنده را هست سؤالی و نه آن حد منست

که چرا لعل لبت رشک عقیق یمنست؟

حد من نیست ولی عشق سخن می گوید

چون همه عشق شد اینجا همه جا جای منست

هم بتو راه توان یافت بنیل مقصود

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۴

 

در نهان خانه وحدت قمری پنهان است

که همو جان جهانست و همو جانانست

هیچ جا نیست وزو هیچ محل خالی نیست

عقل حیرت زده در شیوه او حیرانست

پیش ما قاعده اینست، مسلم دارید

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۵

 

دلم از زلف تو آشفته و سرگردانست

جان بدیدار تو شادست ولی حیرانست

عشق دریای محیطست، بتحقیق بدان

جدول اوست، اگر قلزم، اگر عمانست

با من از دوزخ و فردوس مگویید سخن

[...]

قاسم انوار
 
 
۱
۲
۳
۷