گنجور

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۸۲

 

چه عجب کسی تو جانا که ندانمت چه چیزی

تو مگر که جان جانی که چو جان جان عزیزی

ز کجات جویم ای جان که کست نیافت هرگز

ز که خواهمت که با کس ننشینی و نخیزی

تن و جان برفته از هش ز تو تا تو خود چه گنجی

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۸۳

 

گر مرد این حدیثی زین باده مست باشی

صد توبه در زمانی بر هم شکست باشی

نه مست بودن از می کار تنگدلان است

گر هوشیار عشقی از دوست مست باشی

تا کی ز ناتمامی در حلقهٔ تمامان

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۸۴

 

تا تو خود را خوارتر از جملهٔ عالم نباشی

در حریم وصل جانان یک نفس محرم نباشی

عشق جانان عالمی آمد که مویی در نگنجد

تا طلاق خود نگویی مرد آن عالم نباشی

گر همه جایی رسیدی کی رسی هرگز به جایی

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۸۵

 

هر دمم مست به بازار کشی

راستی چست و به هنجار کشی

می عشقم بچشانی و مرا

مست گردانی و در کار کشی

گاهم از کفر به دین باز آری

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۸۶

 

چون خط شبرنگ بر گلگون کشی

حلقه در گوش مه گردون کشی

گر ببینی روی خود در خط شده

سرکشی و هر زمان افزون کشی

گفته بودی در خط خویشت کشم

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۸۷

 

هر دمم در امتحان چندی کشی

دامنم در خون جان چندی کشی

مهربان خویشتن گفتم تو را

کینهٔ آن هر زمان چندی کشی

همچو خاکم بر زمین افتاده خوار

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۸۸

 

گرد مه خط معنبر می کشی

سر کشانت را به خط در می کشی

عاشقانت را به مستی دم به دم

خرقهٔ هستی ز سر بر می کشی

بر بتان چین و ترکان چگل

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۸۹

 

در ده می عشق یک دم ای ساقی

تا عقل کند گزاف در باقی

زین عقل گزاف گوی پر دعوی

بگذر که گذشت عمر ای ساقی

دردی در ده که توبه بشکستم

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۹۰

 

جانا ز فراق تو این محنت جان تا کی

دل در غم عشق تو رسوای جهان تا کی

چون جان و دلم خون شد در درد فراق تو

بر بوی وصال تو دل بر سر جان تا کی

نامد گه آن آخر کز پرده برون آیی

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۹۱

 

گر یک شکر از لعلت در کار کنی حالی

صد کافر منکر را دین‌دار کنی حالی

ور زلف پریشان را درهم فکنی حلقه

تسبیح همه مردان زنار کنی حالی

روزی که ز گلزاری بی روی تو گل چینم

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۹۲

 

ماییم ز عالم معالی

رندی دو سه اندرین حوالی

در عشق دلی و نیم جانی

بر داده به باد لاابالی

بگذشته ز هستی و گرفته

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۹۳

 

دی ز دیر آمد برون سنگین دلی

با لبی پرخنده بس مستعجلی

عالمی نظارگی حیران او

دست بر دل مانده پای اندر گلی

علم در وصف لبش لایعملی

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۹۴

 

دست نمی‌دهد مرا بی تو نفس زدن دمی

زانکه دمی که با توام قوت من است عالمی

صبح به یک نفس جهان روشن از آن همی کند

کز سر صدق هر نفس با تو برآورد دمی

نی که دو کون محو شد در بر تو چو سایه‌ای

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۹۵

 

گر من اندر عشق مرد کارمی

از بد و نیک و جهان بیزارمی

کفر و دین درباختم در بیخودی

چیستی گر بیخود از دلدارمی

کاشکی گر محرم مسجد نیم

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۹۶

 

ای جان جان جانم تو جان جان جانی

بیرون ز جان جان چیست آنی و بیش از آنی

پی می‌برد به چیزی جانم ولی نه چیزی

تو آنی و نه آنی یا جانی و نه جانی

بس کز همه جهانت جستم به قدر طاقت

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۹۷

 

هزاران جان سزد در هر زمانی

نثار روی چون تو دلستانی

توان کردن هزاران جان به یک دم

فدای روی تو چه جای جانی

نثار تو کنم منت پذیرم

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۹۸

 

زلف را تاب داد چندانی

که نه عقلی گذاشت نه جانی

نیست در چار حد جمع جهان

بی سر زلف او پریشانی

کس چو زلف و لبش نداد نشان

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۹۹

 

ای در میان جانم وز جان من نهانی

از جان نهان چرایی چون در میان جانی

هرگز دلم نیارد یاد از جهان و از جان

زیرا که تو دلم را هم جان و هم جهانی

چون شمع در غم تو می‌سوزم و تو فارغ

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۰۰

 

ای روی تو فتنهٔ جهانی

مبهوت تو هر کجا که جانی

کرده سر زلف پر فریبت

از هر سر مویم امتحانی

در چشم زدی ز دست بر هم

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۰۱

 

ای هرشکنی از سر زلف تو جهانی

وی هر سخنی از لب جان‌بخش تو جانی

نه هیچ فلک دید چو تو بدر منیری

نه هیچ چمن یافت چو تو سرو روانی

خورشید که بسیار بگشت از همه سویی

[...]

عطار
 
 
۱
۳۸
۳۹
۴۰
۴۱
۴۲
۴۳
sunny dark_mode