گنجور

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۱

 

چشم مسلمان کش تو کافر مست است

هندوی زلف تو آفتاب پرست است

دل که ز دستم برفت و با تو در افتاد

زود بیفتد ز با چو رفته ز دست است

زلف تو در چشم ما بی تدش صید

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۲

 

چشم ز خیال تو پر از نور تجلیست

چشمی که چنین است به دیدار تو اولیست

صورنگر از آن صورت و معنی چو خبر داشت

انگیختن صورت چینش به چه معنیست

بر طرف چمن سور به صد شرم بر آید

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۳

 

حسن پس، بار مرا، مهر و وفا گر نیست نیست

و شیوه عاشق کشان غیر از جفا گر نیست نیست

در سر او اینکه ریزد خون ما گر هست هست

کشته را از آن لب امید خونبها گر نیست نیست

عشرت و عیش بتان با عاشقان جور و جفاست

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۴

 

حلقه بر در میزند هر دم خیال روی دوست

گوش دار این حلقه را ای دل گرت سودای اوست

صبحگاهی می گرفتم عقد گیسویش به خواب

زان زمان دست خیالم تا به اکنون مشگ بوست

دل که چون گویست در میدان عشق آشفته حال

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۵

 

خاک درت به چشم من از صد چمن به است

باغی خوش است عارضت اما ذقن به است

کوی نو خواهد این دل آواره نی بهشت

مرغ غریب را ز گلستان وطن به است

تنها نه روی نسبت به از گلرخان چین

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۶

 

خرابه دل من پر شد از محبت دوست

مباد هیچ دلی خالی از مودت دوست

کدام دولت و فرصت نیافت هر که بیافت

سعادت شرف وصل بار و صحبت دوست

اگرچه در خور او خدمتی نمی آید

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۷

 

خضرجان آب حیات از لب دلجوی نو یافت

موسی انوار تجلی همه از روی تو یافت

مرده را زنده از آن کرد مسیحا به دمی

کردم باد سحر گاه ازل بوی تو یافت

خواجه هر دو سرا احمد محمود خصال

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۸

 

خطت چو خضر به آب حیات نزدیک است

به آن لبان چو شکر نبات نزدیک است

ز خاک پای تو سر سبزی ایست سرها را

به این سخن سر زلف دوتات نزدیک است

نشان کوثر و طوبی که میدهند از دور

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۹

 

خطت سبز و لبت مشک و گلاب است

دهانت ذره رویت آفتاب است

تو گنج حسن و بس خانه دل

که از شوق چنین گنجی خراب است

دل من بی به روی تو سوزان

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۰

 

خیال روی او در دیده نور است

مخوانش دل که از دلبر صبور است

به آن رخ میکند دعوی خویشی

به تابان و لیکن خویش دور است

میان نیستی دیدیم و هستی

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۱

 

داغ عشقت بر رخ جانها نشان دولت است

هر که محروم است ازین دولت سزای محنت است

گر بلا افزون فرستی من بدین نعمت هنوز

شکر می گویم که در شکرت مزید نعمت است

از بزرگی گر سگ خود خوانیم که گه رواست

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۲

 

درآمد از در ارباب خرقه ناگه دوست

برآمد از دل درویش خسته الله دوست

چو آفتاب نشست و چراغ ها افروخت

درون خلوت دلها به روی چون مه دوست

به رهگذار دل و دیده سیلهاست ز خون

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۳

 

درد تو زمان زمان فزون است

وین سوز درون ز حد برون است

عقل از هوس تو بی قرار است

دل در طلب تو بی سکون است

با عشق نر هوشمندی ما

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۴

 

درد تو به از دواست ای دوست

اندوه تو جانفزاست ای دوست

دریوزه گر در تو از تو

جز درد و بلا نخواست ای دوست

با آنکه ز مفلسی ندارم

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۵

 

درد کز دل خاست درمانیش نیست

خون که دلبر ریخت تاوانیش نیست

از لبت دورم چو مهجورم ز تو

جان ندارد هر که جانانیش نیست

بی رخت شد چون دهانت عیش من

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۶

 

درد من گویید با یاران که درمان یافت نیست

پار، درمان‌است درمان چیست چون آن یافت نیست

دل سکندروار خواهد تشنه‌لب جان برفشاند

از دهانش چون نشان آب حیوان یافت نیست

بر جراحت‌های پیکان خسته آن غمزه را

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۷

 

در سر از دود دلم شمع صفت سودایی است

آری این گریه و سوز من و شمع از جایی است

همچو شمع همه تن آنش سودای مهی است

همچو صبحم همه جان مهر جهان‌آرایی است

گر به مأوا نرسد این دل من مجموعم

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۸

 

در سر زلف تو تنها به دل شیدا رفت

و دل هر دو به هم در سر این سودا رفت

رفت دل بکنه چون باد در آن حلقه زلف

شب تاریک زهی دل که چنین تنها رفت

از سر زلف تو دوشینه حکایات دراز

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۹

 

در سر زنجیر زلف او دل دیوانه رفت

نکته زان لب شنید و جانب میخانه رفت

سرگذشتی گفتم از دل آتش جان شعله زد

گرم شد هنگامه خوابم بر سر افسانه رفت

آگه از سوز دل ما دل فروزانند و بس

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۰

 

در سینه مرا غیر تو همخانه کسی نیست

ور هست برون از دل دیوانه کسی نیست

دل از چه به تنگست زاغیار که امروز

جز بار درین منزل ویرانه کسی نیست

در دیده تونی مردمک آن رخ ز که پوشی

[...]

کمال خجندی
 
 
۱
۵
۶
۷
۸
۹
۶۳
sunny dark_mode