گنجور

 
کمال خجندی

در سر زنجیر زلف او دل دیوانه رفت

نکته زان لب شنید و جانب میخانه رفت

سرگذشتی گفتم از دل آتش جان شعله زد

گرم شد هنگامه خوابم بر سر افسانه رفت

آگه از سوز دل ما دل فروزانند و بس

شمع داند آنچه شبها بر سر پروانه رفت

بر خورد یک روز دانم عاشق از کشت مراد

اینچنین کز اشک او در خاک چندین دانه رفت

در دل ریشم خیال آن در زلف پیچ پیچ

راست مار گنج را ماند که در ویرانه رفت

جای تاریک است زلفت بی شعاع آینه

کس نمی بارد بر آن راه چو مو جز شانه رفت

برد دست آویز جان و سر چو رفت آنجا کمال

عاشق درویش هرجا رفت درویشانه رفت

 
 
 
قاسم انوار

جان ببوی وصل یار از کعبه تا بتخانه رفت

دل بیاد چشم او در کنج هر میخانه رفت

زاهدا،در دور چشم مست یار از باده گوی

دور ساقی باد باقی! نوبت افسانه رفت

سرخ شد گل درچمن چون خون بلبل را بریخت

[...]

اهلی شیرازی

خوش درآ در خانه دل زانکه جان از خانه رفت

کم کن این نا آشنایی کز میان بیگانه رفت

خرم آن کز بهر دل جان و جوانی جمله باخت

چون زلیخا در طریق عاشقی مردانه رفت

شمع من سر تا قدم حسن است و لطف و مردمی

[...]

صائب تبریزی

زهرخند ای دل که دور گریه مستانه رفت

روزگار دار و گیر شیشه و پیمانه رفت

می شود کان بدخشان از شراب لعل رنگ

چون سبو با دست خالی هر که در میخانه رفت

دانه می گویند بعد از کاه می ماند بجا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه