سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۱
ای قناعت! توانگرم گردان
که ورایِ تو هیچ نعمت نیست
کنجِ صبر، اختیارِ لُقمان است
هرکه را صبر نیست، حکمت نیست
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲
من آن مورم که در پایم بمالند
نه زنبورم که از دستم بنالند
کجا خود شُکرِ این نعمت گزارم
که زورِ مردمآزاری ندارم؟
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۳
به نانِ خشک قناعت کنیم و جامهٔ دَلْق
که بارِ محنتِ خود بِهْ که بارِ منّتِ خَلق
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۳
هم رُقعه دوختن بِهْ و الزامِ کنجِ صبر
کز بهرِ جامه، رُقعه بَرِ خواجگان نبشت
حقّا که با عقوبتِ دوزخ برابر است
رفتن به پایمردیِ همسایه در بهشت
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۴
سخن آنگه کُنَد حکیم آغاز
یا سرانگشت سویِ لقمه، دراز
که ز ناگفتنش خلل زاید
یا ز ناخوردنش به جان آید
لاجَرَم حکمتش بوَد، گفتار
[...]
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۵
خوردن برایِ زیستن و ذکر کردن است
تو معتقد که زیستن از بهرِ خوردن است
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۶
چو کم خوردن طبیعت شد کسی را
چو سختی پیشش آید، سهل گیرد
وگر تنپرور است اندر فراخی
چو تنگی بیند، از سختی بمیرد
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۷
نه چندان بخور کز دهانَت برآید
نه چندان که از ضعف جانت برآید
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۷
معده چو کج گشت و شکمدرد خاست
سود ندارد همه اسباب، راست
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۷
باآنکه در وجودِ طعام است عیشِ نفس
رنج آوَرَد طعام که بیش از قَدَر بوَد
گر گُلشِکَر خوری به تکلّف، زیان کند
ور نانِ خشک دیر خوری، گلشکر بوَد
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۸
ترکِ احسانِ خواجه اولیٰتر
کاحتمالِ جفایِ بَوّابان
به تمنّای گوشت، مردن بِهْ
که تقاضایِ زشتِ قصّابان
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایتِ شمارهٔ ۹
گر به جایِ نانْشْ، اندر سفره بودی آفتاب
تا قیامت روزِ روشن کس ندیدی در جهان
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایتِ شمارهٔ ۹
هر چه از دونان به منّت خواستی
در تن افزودیّ و از جان کاستی
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایتِ شمارهٔ ۹
اگر حَنْظَل خوری از دستِ خوشخوی
بِهْ از شیرینی از دستِ تُرُشروی
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایتِ شمارهٔ ۱۰
ز بخت، رویتُرُشکرده، پیشِ یارِ عزیز
مرو، که عیش بر او نیز تلخ گردانی
به حاجتی که رَوی، تازهروی و خندان رو
فرو نبندد کارِ گشادهپیشانی
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایتِ شمارهٔ ۱۰
نانم افزود و آبرویم کاست
بینوایی بِهْ از مذلّتِ خواست
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایتِ شمارهٔ ۱۱
مَبَر حاجت به نزدیکِ تُرُشروی
که از خوی بدش فرسوده گردی
اگر گویی غمِ دل، با کسی گوی
که از رویَش به نقدْ آسوده گردی
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایتِ شمارهٔ ۱۲
نماند جانور از وحش و طَیْر و ماهی و مور
که بر فلک نشد از بیمرادی افغانش
عجب که دودِ دلِ خَلق جمع مینشود
که ابر گردد و سیلابِ دیده بارانش
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایتِ شمارهٔ ۱۲
گر تَتَر بُکشَد این مخنّث را
تتری را دگر نباید کُشت
چند باشد چو جِسرِ بغدادش
آب در زیر و آدمی در پشت
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایتِ شمارهٔ ۱۲
نخورَد شیر، نیمخوردهٔ سگ
ور بمیرد به سختی اندر غار
تن به بیچارگی و گُرْسنگی
بِنِه و دستْ پیشِ سِفله مدار
گر فریدون شود به نعمت و مُلک
[...]