مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۴۱ - فرمودن شاه به ایاز بار دگر کی شرح چارق و پوستین آشکارا بگو تا خواجه تاشانت از آن اشارت پند گیرد کی الدین النصیحة و موعظه یابند
سر چارق را بیان کن ای ایاز
پیش چارق چیستت چندین نیاز
تا بنوشد سنقر و بک یا رقت
سر سر پوستین و چارقت
ای ایاز از تو غلامی نور یافت
[...]
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۴۲ - حکایت کافری کی گفتندش در عهد ابا یزید کی مسلمان شو و جواب گفتن او ایشان را
بود گبری در زمان بایزید
گفت او را یک مسلمان سعید
که چه باشد گر تو اسلام آوری
تا بیابی صد نجات و سروری
گفت این ایمان اگر هست ای مرید
[...]
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۴۳ - حکایت آن مؤذن زشت آواز کی در کافرستان بانگ نماز داد و مرد کافری او را هدیه داد
یک مؤذن داشت بس آواز بد
در میان کافرستان بانگ زد
چند گفتندش مگو بانگ نماز
که شود جنگ و عداوتها دراز
او ستیزه کرد و پس بیاحتراز
[...]
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۴۴ - حکایت آن زن کی گفت شوهر را کی گوشت را گربه خورد شوهر گربه را به ترازو بر کشید گربه نیم من برآمد گفت ای زن گوشت نیم من بود و افزون اگر این گوشتست گربه کو و اگر این گربه است گوشت کو
بود مردی کدخدا او را زنی
سخت طناز و پلید و رهزنی
هرچه آوردی تلف کردیش زن
مرد مضطر بود اندر تن زدن
بهر مهمان گوشت آورد آن معیل
[...]
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۴۵ - حکایت آن امیر کی غلام را گفت کی می بیار غلام رفت و سبوی می آورد در راه زاهدی بود امر معروف کرد زد سنگی و سبو را بشکست امیر بشنید و قصد گوشمال زاهد کرد و این قصد در عهد دین عیسی بود علیهالسلام کی هنوز می حرام نشده بود ولیکن زاهد تقزیزی میکرد و از تنعم منع میکرد
بود امیری خوش دلی میبارهای
کهف هر مخمور و هر بیچارهای
مشفقی مسکیننوازی عادلی
جوهری زربخششی دریادلی
شاه مردان و امیرالمؤمنین
[...]
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۴۶ - حکایت ضیاء دلق کی سخت دراز بود و برادرش شیخ اسلام تاج بلخ به غایت کوتاه بالا بود و این شیخ اسلام از برادرش ضیا ننگ داشتی ضیا در آمد به درس او و همه صدور بلخ حاضر به درس او ضیا خدمتی کرد و بگذشت شیخ اسلام او را نیم قیامی کرد سرسری گفت آری سخت درازی پارهای در دزد
آن ضیاء دلق خوش الهام بود
دادر آن تاج شیخ اسلام بود
تاج شیخ اسلام دار الملک بلخ
بود کوتهقد و کوچک همچو فرخ
گرچه فاضل بود و فحل و ذو فنون
[...]
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۴۷ - رفتن امیر خشمآلود برای گوشمال زاهد
میر چون آتش شد و برجست راست
گفت بنما خانهٔ زاهد کجاست
تا بدین گرز گران کوبم سرش
آن سر بیدانش مادرغرش
او چه داند امر معروف از سگی
[...]
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۴۸ - حکایت مات کردن دلقک سید شاه ترمد را
شاه با دلقک همی شطرنج باخت
مات کردش زود خشم شه بتاخت
گفت شه شه و آن شه کبرآورش
یک یک از شطرنج میزد بر سرش
که بگیر اینک شهت ای قلتبان
[...]
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۴۹ - قصد انداختن مصطفی علیهالسلام خود را از کوه حری از وحشت دیر نمودن جبرئیل علیهالسلام خود را به وی و پیدا شدن جبرئیل به وی کی مینداز کی ترا دولتها در پیش است
مصطفی را هجر چون بفراختی
خویش را از کوه میانداختی
تا بگفتی جبرئیلش هین مکن
که ترا بس دولتست از امر کن
مصطفی ساکن شدی ز انداختن
[...]
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۵۰ - جواب گفتن امیر مر آن شفیعان را و همسایگان زاهد را کی گستاخی چرا کرد و سبوی ما را چرا شکست من درین باب شفاعت قبول نخواهم کرد کی سوگند خوردهام کی سزای او را بدهم
میر گفت او کیست کو سنگی زند
بر سبوی ما سبو را بشکند
چون گذر سازد ز کویم شیر نر
ترس ترسان بگذرد با صد حذر
بندهٔ ما را چرا آزرد دل
[...]
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۵۱ - دو بار دست و پای امیر را بوسیدن و لابه کردن شفیعان و همسایگان زاهد
آن شفیعان از دم هیهای او
چند بوسیدند دست و پای او
کای امیر از تو نشاید کین کشی
گر بشد باده تو بیباده خوشی
باده سرمایه ز لطف تو برد
[...]
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۵۲ - باز جواب گفتن آن امیر ایشان را
گفت نه نه من حریف آن میم
من به ذوق این خوشی قانع نیم
من چنان خواهم که همچون یاسمین
کژ همیگردم چنان گاهی چنین
وارهیده از همه خوف و امید
[...]
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۵۳ - تفسیر این آیت که وَ إِنَّ الدّارَ الآخِرةَ لَهیَ الحَیَوانُ لَوْ کانوا یَعْلَمونَ کی در و دیوار و عرصهٔ آن عالم و آب و کوزه و میوه و درخت همه زندهاند و سخنگوی و سخنشنو و جهت آن فرمود مصطفی علیه السلام کی الدُّنیا جیفةٌ وَ طُلّابُها کلابٌ و اگر آخرت را حیات نبودی آخرت هم جیفه بودی جیفه را برای مردگیش جیفه گویند نه برای بوی زشت و فرخجی
آن جهان چون ذره ذره زندهاند
نکتهدانند و سخن گویندهاند
در جهان مردهشان آرام نیست
کین علف جز لایق انعام نیست
هر که را گلشن بود بزم و وطن
[...]
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۵۴ - دگربار استدعاء شاه از ایاز کی تاویل کار خود بگو و مشکل منکران را و طاعنان را حل کن کی ایشان را در آن التباس رها کردن مروت نیست
این سخن از حد و اندازهست بیش
ای ایاز اکنون بگو احوال خویش
هست احوال تو از کان نوی
تو بدین احوال کی راضی شوی
هین حکایت کن از آن احوال خوش
[...]
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۵۵ - تمثیل تن آدمی به مهمانخانه و اندیشههای مختلف به مهمانان مختلف عارف در رضا بدان اندیشههای غم و شادی چون شخص مهماندوست غریبنواز خلیلوار کی در خلیل باکرام ضیف پیوسته باز بود بر کافر و مؤمن و امین و خاین و با همه مهمانان روی تازه داشتی
هست مهمانخانه این تن ای جوان
هر صباحی ضیف نو آید دوان
هین مگو کین ماند اندر گردنم
که هم اکنون باز پرد در عدم
هرچه آید از جهان غیبوش
[...]
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۵۶ - حکایت آن مهمان کی زن خداوند خانه گفت کی باران فرو گرفت و مهمان در گردن ما ماند
آن یکی را بیگهان آمد قنق
ساخت او را همچو طوق اندر عنق
خوان کشید او را کرامتها نمود
آن شب اندر کوی ایشان سور بود
مرد زن را گفت پنهانی سخن
[...]
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۵۷ - تمثیل فکر هر روزینه کی اندر دل آید به مهمان نو کی از اول روز در خانه فرود آید و فضیلت مهماننوازی و ناز مهمان کشیدن و تحکم و بدخویی کند به خداوند خانه
هر دمی فکری چو مهمان عزیز
آید اندر سینهات هر روز نیز
فکر را ای جان به جای شخص دان
زانک شخص از فکر دارد قدر و جان
فکر غم گر راه شادی میزند
[...]
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۵۸ - نواختن سلطان ایاز را
ای ایاز پر نیاز صدقکیش
صدق تو از بحر و از کوهست بیش
نه به وقت شهوتت باشد عثار
که رود عقل چو کوهت کاهوار
نه به وقت خشم و کینه صبرهات
[...]
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۵۹ - وصیت کردن پدر دختر را کی خود را نگهدار تا حامله نشوی از شوهرت
خواجهای بودست او را دختری
زهرهخدی مهرخی سیمینبری
گشت بالغ داد دختر را به شو
شو نبود اندر کفائت کفو او
خربزه چون در رسد شد آبناک
[...]
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۶۰ - وصف ضعیف دلی و سستی صوفی سایه پرورد مجاهده ناکرده درد و داغ عشق ناچشیده به سجده و دستبوس عام و به حرمت نظر کردن و بانگشت نمودن ایشان کی امروز در زمانه صوفی اوست غره شده و بوهم بیمار شده همچون آن معلم کی کودکان گفتند کی رنجوری و با این وهم کی من مجاهدم مرا درین ره پهلوان میدانند با غازیان به غزا رفته کی به ظاهر نیز هنر بنمایم در جهاد اکبر مستثناام جهاد اصغر خود پیش من چه محل دارد خیال شیر دیده و دلیریها کرده و مست این دلیری شده و روی به بیشه نهاده به قصد شیر و شیر به زبان حال گفته کی کلا سوف تعلمون ثم کلا سوف تعلمون
رفت یک صوفی به لشکر در غزا
ناگهان آمد قطاریق و وغا
ماند صوفی با بنه و خیمه و ضعاف
فارسان راندند تا صف مصاف
مثقلان خاک بر جا ماندند
[...]