گنجور

ملک‌الشعرا بهار » قطعات » شمارهٔ ۱۷۳ - سنجر و امیر معزی

 

شنیده‌ای تو که سنجر به عمد یا به خطا

بزد به سینه سر خیل شاعران تیری

بلی معزی کش بود در جگر پیکان

نبست لب ز ثنا گرچه بود دلگیری

نماند شاعر از آن زخم تا به سال دگر

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » مثنویات » شمارهٔ ۱ - سرگذشت شاعر در اولین مسافرت او به تهران

 

به که سردار کل جزاه الله

بشنود حال بنده بی‌اکراه

به که بر این فسانه دل بندد

تا همی گرید و همی خندد

قصهٔ من شنیدنش سهل است

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » مثنویات » شمارهٔ ۲ - در نصیحت

 

این شنیدم که تازی‌ای درویش

کف بسودی ز مهر بر سگ خویش

زاهدی سگ بدید و آن تازی

گفت ای سگ چرا چنین سازی‌؟‌!

مرد تازی به آب در زد دست

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » مثنویات » شمارهٔ ۳ - جنگ خانگی

 

خصم بر در ستاده کینه‌سگال

در درون سرای جنگ و جدال

هرچه جنگ از درون شود افزون

خصم گردن فرازد از بیرون

چون عدو در کمین بود، زنهار

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » مثنویات » شمارهٔ ۴ - اندرز به جوانان

 

مفریب ای بزرگوار پسر

دختری را ز مادر و ز پدر

زن کس را هم ای پسر مفریب

ورت بفریفت زن‌، ازو بشکیب

دزدی عرض و دزدی ناموس

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » مثنویات » شمارهٔ ۵ - در میگساری

 

می مخور ور خوری مدام مخور

جز شب آن هم میان شام مخور

عرق ساده به ز کنیاک است

به ز مرفین و جرس و تریاک است

چون ز پنجه شدی به سال فزون

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » مثنویات » شمارهٔ ۶ - جواب بهار به ادیب‌ السلطنهٔ سمعین «عطا»

 

ای سمیعی رسید نامهٔ تو

نامهٔ تو رسید و چامهٔ تو

چامه‌،‌ شیرین و دلنشین چو عسل

نامه‌، خیرالکلام قلّ و دلّ

آن عباراتِ با روان مأنوس

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » مثنویات » شمارهٔ ۷ - اندرز به شاه

 

پادشها! چشم خرد باز کن

فکر سرانجام‌ در آغاز کن

بازگشا دیدهٔ بیدار خویش

تا نگری عاقبت کار خویش

مملکت ایران بر باد رفت

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » مثنویات » شمارهٔ ۸ - شاه لئیم

 

پادشهی بود به عهد قدیم

شیفتهٔ خوردنی و زر و سیم

لاغر پنداری و فربه بری

ای عجب آکنده بر لاغری

فربهی مرد به مغز سر است

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » مثنویات » شمارهٔ ۹ - شاه دل‌ آگاه

 

قصهٔ شاهان جهان بیش و کم

نیست به جز قصه جور و ستم

قاعده س عدل به دوران ما

هست پدیدار ز سلطان ما

عامل فرمانش به بحر و به بر

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » مثنویات » شمارهٔ ۱۰ - هدیهٔ تاگور

 

دست خدای احد لم‌یزل

ساخت یکی چنگ به روز ازل

بافته ابریشمش از زلف حور

بسته بر او پردهٔ موزون ز نور

نغمه او رهبر آوارگان

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » مثنویات » شمارهٔ ۱۱ - جو یک مثقالی

 

بود به کرمان‌، شهی از دیلمان

یافته مخلوق ز عدلش امان

گشت یکی گنج به عهدش پدید

قفل به در خورده و هشته کلید

کارگران در بر شاه آمدند

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » مثنویات » شمارهٔ ۱۲ - بنای تخت‌جمشید

 

پادشه ملک‌ستان‌، داریوش

چون که بپرداخت ز بنگاه شوش

تاخت‌ سوی‌ پارس به‌عزت سمند

تا کند از سنگ‌، بنایی بلند

تافت عنان بر طرف مرودشت

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » مثنویات » شمارهٔ ۱۳ - موقوفه و موقوفه‌خوار

 

گفتا موقوفه به موقوفه‌خوار

کای تو سزای غضب کردگار

ای دل خودکامهٔ تو شیوه‌زن

ای زتو خون در جگر بیوه‌زن

ای دهنت باز به غیبت‌گری

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » مثنویات » شمارهٔ ۱۴ - گفت‌وگوی دو شاه

 

فرانسوا : چه می کنی‌، به چه کاری‌، امانوئل‌، پسرم‌؟

امانوئل : بودورکه وارده عزیزم فرانسوا، پدرم‌!

فرانسوا : تو نور چشم منی خیره‌چشمیت از چیست‌؟

امانوئل : تو قبله گاه منی‌، گو شکایتت ازکیست‌؟

فرانسوا : شکایتم زشما نور چشم‌های دورو!

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » مثنویات » شمارهٔ ۱۵ - قمرالملوک

 

ای نوگل باغ زندگانی

ای برتر و بهتر از جوانی

ای شبنم صبح در لطافت

ای سبزهٔ تازه در نظافت

ای بلبل نغمه‌سنج ایام

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » مثنویات » شمارهٔ ۱۶ - هدیۀ دوست

 

ای باد صبا ز روی یاری

وز راه وفا و دوستداری

شو نزد رفیق مهربانم

«‌سبحانقلوف‌» آن عزیز جانم

برگوکه رسید از آن دلفروز

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » مثنویات » شمارهٔ ۱۷ - مطایبه

 

ای از برما به خشم رفته

رخ بی‌سببی زما نهفته

ما را گنهی به جز وفا نیست

بهر چه تو را هوای ما نیست‌؟

آخر نه من و تو یار بودیم

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » مثنویات » شمارهٔ ۱۸ - در سبک عرفان

 

ماییم و دلی ز عشق صد چاک

آشوب سپهر و آفت خاک

چون رای منازعت نماییم

چنبر از چرخ برگشاییم

از پنجهٔ ما جهان‌، جهان نیست

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » مثنویات » شمارهٔ ۱۹ - به یاد آذ‌ربایجان

 

صبا شبگیرکن از خاورستان

به آذربایجان شو، بامدادان

گذر کن از بر کوه سهندش

عبیرآمیز کن پست و بلندش

بچم بر ساحل سرخاب رودش

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 
 
۱
۲
۳
۱۱
sunny dark_mode