گنجور

جیحون یزدی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۱۶ - وله

 

ای به خم زلف تو حجله چینی صنم

خال تو در زیر چشم نا فه و آهو بهم

برهمنت آفتاب حلقه بگوشت حرم

خنده پدید از لبت همچو وجود از عدم

روی تو در موی تونور دو چارظلم

[...]

جیحون یزدی
 

جیحون یزدی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۱۷ - وله

 

دختری مشغله سوز و پسری شعبده ساز

دیرگاهی است که درکاخ منند از سرناز

دختر از دوده لیلی پسر از خیل ایاز

من چو مجنون و چو محمود از ایشان بگداز

گهم این یک بنشیب و گهم آن یک بفراز

[...]

جیحون یزدی
 

جیحون یزدی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۱۸ - وله

 

ای مه که قد تست فتن زا قیامتی

نی نی زقامت تو قیامت علامتی

بر رخ نمانده باز چو باب سلامتی

بازم مجو بسجن سکندر اقامتی

هل خیمه را فرود و بکش رخش زیر زین

[...]

جیحون یزدی
 

جیحون یزدی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۱۹ - درتهنیت عید غدیر و منقبت حضرت امیر علیه السلام

 

الا ای چهر چون عیدت به از وصل بت خلخ

مفرح خلعت خوبی تر ابر طلعت فرخ

لبت اندر مذاق جان فشانده شکر از پاسخ

دو عید امروز از جنت بسوی ما نهاده رخ

یکی سعد و یکی عالی یکی دلکش یکی نیکو

[...]

جیحون یزدی
 

جیحون یزدی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۲۰ - وله

 

تبارک الله ای ماه ناصری مآت

به مهر کوش که افکنده ظل الهی ذات

رخ ملک به چنین روز تافت بر ذرات

به سان جلوهٔ مصباح قدس از مشکات

وزین مبارک رخ عالمی است پر برکات

[...]

جیحون یزدی
 

جیحون یزدی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۲۱ - وله

 

ای پسری کز جمال خلعت نازت به تن

جان مرا تازه کن از آن شراب کهن

که خلعت شه رسید زری به وجه حسن

زآصفی طلعت است پر از فر ذوالمنن

به محضرش برفراز ز قامتت نارون

[...]

جیحون یزدی
 

جیحون یزدی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۲۲ - درتوصیف بهار و منقبت حیدر کرار علیه سلام الله

 

ای پری سیر لعبت با فروغ برجیسی

وی فرشته خو دلبر خو با فریب ابلیسی

می بده که گلشن یافت مرغکان تقدیسی

سرو بن چو آصف زد زعلم ادریسی

نسترن بباغ آمد با جمال بلقیسی

[...]

جیحون یزدی
 

جیحون یزدی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۲۳ - در تهنیت عیدنوروز و منقبت اسدالله الغالب علی بن ابیطالب علیه السلام گوید

 

چو نوروز کاوه سان علم برکتف نهاد

سربیور است دی ز تاج و تن او فتاد

فریدون فرودین برآمد بتخت شاد

در و دشت جست زیب چو او رنگ کیقباد

شخ و شاخ یافت لعل چو اکلیل بهمسنی

[...]

جیحون یزدی
 

جیحون یزدی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۲۴ - در تهنیت عید صیام

 

ای خم ابروی تو بزلف مجعد

همچو مهی نو بشام عید مقید

قرب طرب جو که روز گشت مبعد

شد بفراز شفق هلال مصعد

ریزمیی چون شفق بجام هلالی

[...]

جیحون یزدی
 

جیحون یزدی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۲۵ - وله

 

از بیم آصف ای تتری ترک نوشخند

چندی دراصفهان نفکندی بکس کمند

نز زنده رود کشته بدت تا بهیرمند

نه ازهری زدی علم جور تا هرند

حالی به ری شد آصف و قم ای شه خجند

[...]

جیحون یزدی
 

جیحون یزدی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۲۶ - وله

 

ای برخت خط چو شب بدوره خورشید

خال بتابان مهت چو بیم برامید

حسن تو رخشان سهیل نعمت جاوید

رفته قمر گرد راهت از پی تعویذ

سنبلت افشان چو سنبله که به ناهید

[...]

جیحون یزدی
 

جیحون یزدی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۱ - وله

 

طلعت میراست این در خلعت شاه جلیل

یا ممکن گشته درگلشن براهیم خلیل

این امیر ماست در تشریف شاهی جلوه گر

یا بچرخ اطلس اندر جای کرده جبریل

وه از این خلعت که هست از یمن دو دست ملک

[...]

جیحون یزدی
 

جیحون یزدی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۲ - وله

 

باز از تشریف ظل شه جهان پرنور شد

میر موسای کلیم و یزد کوه طورشد

از غو کوس طرب وزجلوه شاهی سلب

گوش و چشم حاسد این کرآمد و آن کور شد

از صفاهان خاست تا عشاق شه را این نوا

[...]

جیحون یزدی
 

جیحون یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱

 

بس که دیدم همه سو آن بت هرجائی را

هیچ نشتاخته‌ام معنی تنهایی را

نیست مغزم دمی از نکهت زلفش خالی

تا چه سرّ است نهان این سر سودائی را

زاهدا دور شو از باده‌پرستان که بالطبع

[...]

جیحون یزدی
 

جیحون یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲

 

شرف دهد چو نگارین من دبستان را

کشد زرشک دبستان هزار بستان را

ببین بطره و لعلش اگر ندیدستی

بدست اهرمنی خاتم سلیمان را

بجز تعلق رنگین رخش بمشکین زلف

[...]

جیحون یزدی
 

جیحون یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳

 

هر شبی کآن پسر از مهر به تمکین من است

سرو در بستر و خورشید به بالین من است

هر که دید اشک مرا خواست ببیند رخ او

ماه را بین که غرامت‌کش پروین من است

عشقبازی به خم طُرّهٔ سیمین‌ذقنان

[...]

جیحون یزدی
 

جیحون یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴

 

مطرب از وصف لبت تا که بیانی دارد

بحقیقت سخنش لطفی و جانی دارد

سرگرانست اگر زلف تو با ما چه عجب

بدوش از دل ما بار گرانی دارد

تا قرین با قمر چهر توشد عقرب زلف

[...]

جیحون یزدی
 

جیحون یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵

 

هی سر زلف خون آن شوخ پری زاده زند

خوی بدبین که شبیخون بهر افتاده زند

گشت لوح دلم از خال و خطش عکس پذیر

هرچه نقش است بما آن پسر ساده زند

بگذر ای شیخ زخاک در خمار بخیر

[...]

جیحون یزدی
 

جیحون یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶

 

چشمت به تیر غمزه دلم را نشانه کرد

این لطف هم که کرد بمستی بهانه کرد

زاهد حدیث حور کند ای پسر می آر

مردانگی نداشت خیالی زنانه کرد

از پیر میفروش کرامت عجب مدار

[...]

جیحون یزدی
 

جیحون یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷

 

دلت آن به که به هم چشمی چشم تو نکوشد

یا به بیماریش از صحت خود چشم بپوشد

تو بعناب مداوا نتوانی که زخجلت

پیش عناب لبت شیره عناب بخوشد

خود چه دلسوخته بوسه زدت کز تف عشقش

[...]

جیحون یزدی
 
 
۱
۵
۶
۷
۸
۹
۱۱
sunny dark_mode