گنجور

 
جیحون یزدی

شرف دهد چو نگارین من دبستان را

کشد ز رشک دبستان هزار بستان را

ببین به طره و لعلش اگر ندیدستی

به دست اهرمنی خاتم سلیمان را

به جز تعلق رنگین رخش به مشکین زلف

چنین علاقه کم افتد به کفر ایمان را

مرا تصور چهرش کجا دهد تسکین

که تشنگی نبرد وصف آب عطشان را

گشاده دست تطاول به روی او تا زلف

ز رهزنی به قفا بسته دست شیطان را

مرا که بی‌دل و دینم ز زلف او چه هراس

که نیست وحشت خاطر ز دزد عریان را

به دامن شب زلفش نمی‌رسد چون دست

سزد چو صبح اگر بر درم گریبان را

مگر به گندم از آن خال جلوه دید آدم

که خود به نیم‌جو انگاشت باغِ رضوان را

مرا که در رمضان هم ز چشم او مستی است

چرا به بدرقه پویم به باده شعبان را

همی چو زلف تو افتادگی کند جیحون

گدا نگر که پی همسری‌ست سلطان را

 
 
 
گلها برای اندروید
رودکی

به نام نیک تو خواجه فریفته نشوم

که نام نیک تو دام است و زرق مر نان را

کسی که دام کند نام نیک از پی نان

یقین بدان تو که دام است نانْش مر جان را

ناصرخسرو

سلام کن ز من ای باد مر خراسان را

مر اهل فضل و خرد را نه عام نادان را

خبر بیاور ازیشان به من چو داده بُوی

ز حال من به حقیقت خبر مر ایشان را

بگویشان که جهان سرو من چو چنبر کرد

[...]

امیر معزی

شریف خاطر مسعود سعد سلمان را

مسخرست سخن چون پری سلیمان را

نسیج وحده که نو حُلّه‌ای دهد هر روز

زکارگاه سخن بارگاه سلطان را

ز شادی ادب و عقل او به دار سلام

[...]

ادیب صابر

لب تو طعنه زند گوهر بدخشان را

رخ تو طیره کند اختر درفشان را

به بوسه لب تو تهنیت کنم دل را

به دیدن رخ تو تربیت دهم جان را

به جان تو که پرستیدن تو کیش من است

[...]

اثیر اخسیکتی

چه خرمی‌ست که امروز نیست زنگان را

چه فرخی‌ست کزو بهره نیست کیهان را

بهار و کام طرب تازه می کند دل را

ضیاء انس و فرح زقّه میدهد جان را

به دشتِ جلوه‌گری عرضه داد بار دگر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه