گنجور

 
جیحون یزدی

دختری مشغله سوز و پسری شعبده ساز

دیرگاهی است که درکاخ منند از سرناز

دختر از دوده لیلی پسر از خیل ایاز

من چو مجنون و چو محمود از ایشان بگداز

گهم این یک بنشیب و گهم آن یک بفراز

گشته زین هردو مرا آخر عمر اول غم

دخترک گاه زدر دست برنجن خواهد

گوش از آویزه یاقوت مزین خواهد

اطلس املس و دیبای ملون خواهد

برخلافش پسرک مغفر و جوشن خواهد

تیغ هندی گهر و مرکب توسن خواهد

بل کند خواهش خود بیش کز او ناید کم

دخترک از گهر اسباب تجمل طلبد

طوق و خلخال و زر و سیم و تمول طلبد

زین بتر مسلک تولید و تناسل طلبد

پسرک ساقی و صهبا و تنقل طلبد

جان فزا طوطی و دل باخته بلبل طلبد

گاه از مهر بوجد است و گه از قهر دژم

دوش در مجلس مستی ره افسانه زدند

هر یک از فخر بهم طعن جداگانه زدند

بر سر یکدگر آخر بط و پیمانه زدند

دف بچنگ آخته برخویش و به بیگانه زدند

شمع گشتند و شرر بر دل پروانه زدند

فتنه خاست که ننشست بصد پند و قسم

دخترک گفت پسر را که برو لاف مزن

که تو در نزد خردمند نه مردی و نه زن

یکدو روزی که نرسته است خطت گرد ذقن

بدهی کام دل از رخت نو و راح کهن

چون خطت رست چمی با عسس اندر برزن

گاه از زیرکشی نعره و گاهی از بم

پسرک گفت بدختر که عبث یاوه مگو

کز ازل آب من و تو نرود در یک جو

تو بباطن همه دردی و بظاهر دارو

ذره نامده پشت تو مطابق بارو

خود بتلی زگل آراسته مانی نیکو

کش بزیر است چهی ژرف پر ازخار ستم

دخترک گفت پسر را که ناز زچیست

آنچه اندر قصب تست مگر با من نیست

مرا ترا کس ندهد ره چو رسد سال به بیست

خود مرا عاشق در بیست فزونتر ز دویست

بنگر آن مرد که از زن نه پدید آمده کیست

باشد ار ماه عرب یا که بود شاه عجم

پسرک داد بدختر ز سرکینه جواب

کی دو صد یوسف ازکید به زندان عذاب

گرچه هر چیزکه در من بتو هست از همه باب

لیک شد خانه ات از شومی همسایه خراب

مرمرا هست یکی تافته گوی از سیماب

که بچوگان یلان آورد از سختی خم

باری افتاد در ایشان چو بدین سختی جنگ

زلف یکدیگر بگرفته وکندند بچنگ

بسکه بگسیخت خم طره از آن دو بت شنگ

کاخ من تبت و تاتار شد از بوی و برنگ

عاقبت جستم و بگرفتمشان در برتنگ

گفتم از مهر ببوسید مه عارض هم

ورنه شد صبح پدیدار و عجب نیست بسی

که سراج‌الملک این قصه نیوشد ز کسی

وانگه او را چو به جز نظم نباشد هوسی

بندتان بنهد (و) نبود بشا دادرسی

آن سراجی که بود شمس از او مقتبسی

نازد از پرتو او روح نیاکان بارم

جلوه اختر از انوار سراج الملک است

گرمی شمس ز بازار سراج الملک است

آسمان نقطه پرگار سراج الملک است

ارض پر زینت از آثار سراج الملک است

مست فخر از دل هشیار سراج الملک است

طبع او بحر نوال و دل اوکان کرم

در غنا شهره بود خصلت درویشی او

زیستن با فقرا مرهم دل ریشی او

دیرها جمله حرم شد ز نکو کیشی او

پس فتد چرخ چورانی سخن از پیشی او

ظل شه را ظفر از مصلحت اندیشی او

نبود امروز بدانائی او در عالم

کیست آن غمزه کز همت وی نی خرسند

چیست آن عقده که نی حل ورا نیرومند

نزد محکم دل او باج فرستد الوند

عرش با فرش رهش خورد نیارد سوگند

نیست در خلق کس ازخلق زمینش مانند

تا بخلق فلک الله تعالی اعلم

ای ملک مرتبت انسان و جم آئین آصف

کز نگینت بود انگشتری جم بأسف

آنقدر از همه سو روی نهندت بکنف

که ترا رنجه ز بار ضعفا گشته کتف

بس عجب نیست اگر از شرف چونتو خلف

در جنان منت حوا کشد از جان آدم

گرچه صد چون منت از خیل ساکین بدرند

ولی از جود تو لعل افسر و زرین کمرند

سیم کم ده بهل آن چیز که دادی بجوزند

یا بکنجی برسانند چو گنجی ببرند

درم و در برت از خاک بسی پست ترند

چه خطا رفته زدریا چه گنه کرده درم

کوچکانرا زبزرگی بسراغ همه ای

وزسبک عزم گران ساز ایاغ همه ای

از رخ فرخت آراسته باغ همه ای

وز کف کافیت اسباب فراغ همه ای

در صف خیل ملک چشم ] و [ چراغ همه ای

زآن سبب شه بتو در این لقب آمد ملهم

راز دانان عرفائی که بکیهان علمند

در حضور تو ندانسته صمد از صنمند

بخردان پیش تو چون پیش سمینی ورمند

نی نی ارباب خرد نزد وجودت عدمند

بازوی رستم و دست تو بگوهر چوهمند

لیکن آن جانب شمشیر شد این سوی قلم

تا دمد مهر خجل از رخ نواب تو باد

تا چمد مه بزمین بوسی بواب تو باد

تا بود چرخ بساط افکن حجاب تو باد

تا درخشد سحر افسرده زاتراب تو باد

حور و غلمان خدم حجره احباب تو باد

نیکخواهت به نعم غلتد و خصمت به نقم

 
sunny dark_mode