کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۱
بنور پاک تو چشم دلم چو بینا شد
ز آفتاب رخت هر دو کون پیدا شد
بهر چه کرد نظر دوست غیر خویش ندید
بحسن خویش از این روی یار شیدا شد
در آن مقام که معلوم علم و عالم اوست
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۲
خوش حال آن کسانی کز دام تن رهیدند
چون شاهباز قدسی در لامکان رسیدند
آن سالکان وحدت دانی کی اند ایدل
آری جنید و شبلی معروف بایزیدند
بحر محیط وحدت موج و حباب دارد
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۳
چشمم از جور یار می گرید
همچو ابر بهار می گرید
از فغان و نفیر بلبل مست
باغ و گلزار و خار می گرید
بهوای قد دل افروزش
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۴
به قامت گلرخان سرو روانند
همه شکر لب و شیرین دهانند
بغمزه جان و دلها می ربایند
بعشوه دل ز عاشق می ستانند
به تیر غمزه جان ها صید کردند
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۵
دل من بی جگری کرد و بجانان نرسید
درد هجران من از درد بدرمان نرسید
سالها در ره مقصود بسر میرفتیم
عمرم آخر شد و این راه بپایان نرسید
غرقه بحر تحیر دل من با لب خشک
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۶
ز رویت ماه تابان آفریدند
دلمرا چرخ گردان آفریدند
چو لعلت از تبسم نکته ای گفت
از آن لب جوهرجان آفریدند
ز خاک کوی او گردی چو برخاست
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۷
صوت نقاره ونی و سرناو چنگ و عود
گلبانگ میزنند که هستیم در شهود
ممکن بوقت هستی خود واجب الوجود
آری بود چو هستی او هست در وجود
عاشق شد ار بحسن خود از روی دلبران
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۸
هر که را زلف چو زنجیر تو دیوانه کند
از دل و عقل و جهانش همه بیگانه کند
از خم زلف سیاه تو بریزد جانها
گر صبا زلف سمن سای تو را شانه کند
چشم صیاد تو تا مرغ دلم را گیرد
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۹
وحدت چو احد نمود واحد
مشهود چو بودعین شاهد
چون لیس کمثله شنیدی
یعنی که نبود ذات زائد
ذرات به آفتاب پیدا است
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۰
عقل کل در کُنه ادراک تو ره گم میکند
گر به سویت رهنماییهای مردم میکند
تا نبخشد حق به لطف خود کسی را چاره نیست
گرچه بر امت رسول او ترحم میکند
اول آمرزید آدم را و آنگه آفرید
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۱
بذات آنکه ما را جسم و جان داد
برای حمد خود گفتن زبان داد
بذات آنکه عقل و علم و ادراک
دل وجان را خدای غیب دانداد
بذات آنکه از غیب هویت
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۲
سرو گل چهره اگر بند قبا بگشاید
دل پرخون مرا نشود و نما بگشاید
یار اگر کاکل مشکین بگشاید بسحر
مشک از نافه آهوی ختا بگشاید
صبح صادق بدمد هر طرف از شش جهتم
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۳
صفا در خانه دل را که یار صاف میآید
منزه از بد و نیک همه اوصاف میآید
دلا در بوته عشقش چو زر بگداز و صافی شو
وگرنه قلب میمانی و آن صراف میآید
به لطف خویش خاکی را کند خورشید آن مهرو
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۴
هر که شهوت بکشد روح مجرد باشد
وانکه دیوانه شود سالک سرمد باشد
آن دل آئینه حق است که از هر دو جهان
همچو خورشید فلک روشن و بی بد باشد
هر که دیوانه و عاشق بدر دوست نرفت
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۵
از جیب عدم وجود سر زد
جان را غم دوست بر جگر زد
خورشید رخش نمود روشن
ز آن شعله که ماه در سحر زد
هر چیز که بود زد اناالحق
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۶
سحر که بوی گل کز جانب گلزار میآید
ز چین طره مشکین آن دلدار میآید
بدستی باده ی احمر بدستی مصحف فتوی
زهی ساقی گلرویان که صوفی وا میآید
جهان شد روشن از ظلمت چو آن رو گشاید زلف
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۷
بیاد لعل تو خون دلم شراب شود
چو باده چشم تو نو شد جگر کباب شود
ز خوندل که دو چشم تو باده می نوشد
فغان و ناله ز خون چون نی و رباب شود
در آن شبی که شراب از لب حبیب خورم
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۸
آن جگر گوشه دل از ما به لب میگون برد
رونق باغ و چمن را برخ گلگون برد
لب او باده ز خون دل ما می نوشد
چشم آن شوخ کباب از جگر پرخون برد
غیر حق هیچکسی چون نبرد دل از دست
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۹
از لعل یار باده ما خوشگوار شد
شکر خدا که مستی جان بیخمار شد
روز ازل که گفت الست و بربکم
گفتیم ما بلی و خدا آشکار شد
تا دل شنید زمزمه یار را ز جان
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۰
عدم ضد وجود آمد به بینید
بنوری عکس بود آمد به بینید
از این دریای پرآتش که آهست
تعین ها چو دود آمد به بینید
چو شاهد روی خود بنمود از غیب
[...]