گنجور

 
کوهی

هر که را زلف چو زنجیر تو دیوانه کند

از دل و عقل و جهانش همه بیگانه کند

از خم زلف سیاه تو بریزد جانها

گر صبا زلف سمن سای تو را شانه کند

چشم صیاد تو تا مرغ دلم را گیرد

دام از زلف هم از خال در او دانه کند

بهوای لب لعل تو که جان می بخشد

دلم از خون جگر ساغر وپیمانه کند

تا دل خلق جهان را ببرد ز دیده

چشم و ابرو و لبت عشوه مستانه کند

آفتاب رخ ماهت که نگنجد بدو کون

در میان دل هر ذره ما خانه کند

دل ز کوهی ببرد باز و به آتش فکند

یار با چشم سیه دعوی شکرانه کند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode