گنجور

یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۱

 

از عمر نمانده است مرا غیر دمی چند

وقت است اگر رنجه نمایی قدمی چند

بگشای از آن طره پرتاب خمی بند

آزاد کن از زحمت مرغان حرمی چند

از دیده به گل ریخته‌ام تخم امید‌ی

[...]

یغمای جندقی
 

یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲

 

ز زلف و خال داری لشکر‌ی چند

صفی بر بند و بگشا کشوری چند

به چوگان اندرش گویا فتاده است

به پای بادپای او سری چند

بر آن رخ خال‌ها بینم خطر‌هاست

[...]

یغمای جندقی
 

یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳

 

به جز به روی تو کآن طره‌ای سیاه بر‌آید

کسی ندیده که عقرب به برج ماه برآید

جریده بر صف مژگان او چه می‌زنی ای دل

گمان مبر که سواری به یک سپاه برآید

متاع حسن ز کف رایگان مده که شود گم

[...]

یغمای جندقی
 

یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴

 

جزع یمانش شد از شبه گهر آمود

دیده نم آرد چو گشت خانه پر از دود

گفتمش از خط جمال حسن بکاهد

روشنی ماه در سواد شب افزود

جام سفالینه هست و کنج خرابات

[...]

یغمای جندقی
 

یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۵

 

هردم از عمر که بی شاهد و ساغر گذرد

آزمودیم به یک عمر برابر گذرد

آفتابی است رخت کز زنخ ابروی و زلف

همه بر سنبله و دلو و دو پیکر گذرد

حال دل با سپه غمزه چه محتاج بیان

[...]

یغمای جندقی
 

یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶

 

چرخ نیلی به گل از مشک ترت غالیه سود

که به گل گفت که خورشید نشاید اندود

خانه ها کرد سیه حسن تو و ز تخم عمل

سبز شد سنبل خط وانچه همی کشت درود

دود از آتش همه رسم است که اول خیزد

[...]

یغمای جندقی
 

یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷

 

یوسف مصری اگر جمال تو بیند

خویش به بازار پیر زال تو بیند

ذوق خیال تو برده از دلم آرام

تا چه کند باز اگر جمال تو بیند

یوسفش آید به دیده گرگ زلیخا

[...]

یغمای جندقی
 

یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸

 

رابطه دل به غمزه راه ندارد

کشور ما تاب این سپاه ندارد

دل به نگاهش مده که ترک سپاهی

ملک بگیرد ولی نگاه ندارد

زین تن کاهیده در رمد دل سنگش

[...]

یغمای جندقی
 

یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹

 

ترک چشمت چو به خونریزی عشاق آید

نظری کاش نصیب دل مشتاق آید

همه شب سر شکند بر سر سودای جنون

بحث زلف تو چو در حلقه عشاق آید

رفتم از کعبه به بتخانه و حیرت زده ام

[...]

یغمای جندقی
 

یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۰

 

هر سرو که طوبیش ز قد منفعل آید

گر جلوه شمشاد تو بیند خجل آید

با لاله صد داغ خوشم از همه گل ها

زان روی که از نکهت او بوی دل آید

تا چند خورم غصه دل، دل شکنی کو

[...]

یغمای جندقی
 

یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۱

 

گرچه دانم ره عشق تو به سر می‌نرود

می‌روم زان که دلم راه دگر می‌نرود

دلم از صبح شب هجر چنان شد نومید

کِش به غفلت به زبان نام سحر می‌نرود

گفته‌ام از لب شیرین تو روزی سخنی

[...]

یغمای جندقی
 

یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۲

 

کودکی سنگ به کف چون سوی ویرانه رود

ماجراها به سرم زین دل دیوانه رود

نام طفلی چو رود آیدم از سینه برون

دل دیوانه و ویرانه به ویرانه رود

دانی از توبه مستان غرض ناصح چیست

[...]

یغمای جندقی
 

یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۳

 

به سوی کعبه ز میخانه رهی باید کرد

آخر عمر به عمدا گنهی باید کرد

شیخ مستور و زلیخا ره بازار به پیش

چارهٔ معجر و فکر کلهی باید کرد

گفت زاهد که من از آن سگ گو پاک‌ترم

[...]

یغمای جندقی
 

یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۴

 

گفتم آن چشم و مژه گفت نه بیمارانند

آن دو وین خِیْلِ سِیَه‌ْجامه پرستارانند

بر کلاه حرم ایمن نِیَم ای کعبهٔ حُسن

زین دو هندو که بر اطرافِ تو طرّارانند

شب قدر است و در میکدهٔ رحمت باز

[...]

یغمای جندقی
 

یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۵

 

هدف تیر نظر چون دل اغیار کند

همه پیکان جهان بر دل من کار کند

گر از این دست دهد آن بت ترسابچه می

ای بسا صوف سفید اطلس گلنار کند

هم رود حرف به هشیاری مستان ریا

[...]

یغمای جندقی
 

یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۶

 

من گرفتم که به عشاق وفا نتوان کرد

آخر ای پادشه حسن جفا نتوان کرد

سفر کعبه کنی کاش که آنجا گویم

روز عید است و حرم ترک فدا نتوان کرد

چون شوی بی خبر از باده مگو جمشیدم

[...]

یغمای جندقی
 

یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۷

 

ز هجرانت چنانم جان بسوزد

که بر جانم دل هجران بسوزد

ز می چون لعل سازی آتشین رنگ

خضر در چشمه حیوان بسوزد

ز جور پاسبانش بیم آن است

[...]

یغمای جندقی
 

یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۸

 

بهل که روی تو از عنبرین نقاب برآید

که کس گمان نکند در شب آفتاب برآید

مگو به شیوه چو رخ زلف دلبری نتواند

که کار جلوه طاوس از این غراب برآید

ز رشک آنکه مبادا لبی زمین تو بوسد

[...]

یغمای جندقی
 

یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۹

 

در بتکده گر خانه ای آباد توان کرد

از کعبه مسلمانم اگر یاد توان کرد

آهن دلش از ناله نشد نرم چه حاصل

کز سینه من کوره حداد توان کرد

انصاف که تا سینه توان کند به ناخن

[...]

یغمای جندقی
 

یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۰

 

تا به خاطر مژه و ابروی توام بر گذرد

همه در دیده و دل دشنه و خنجر گذرد

هر که دید آن لب نوشین و دل سنگین گفت

آب خضر است که بر سد سکندر گذرد

چشم و مژگانش نگه کن که همی پنداری

[...]

یغمای جندقی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۱۴