گنجور

 
یغمای جندقی

کودکی سنگ به کف چون سوی ویرانه رود

ماجراها به سرم زین دل دیوانه رود

نام طفلی چو رود آیدم از سینه برون

دل دیوانه و ویرانه به ویرانه رود

دانی از توبه مستان غرض ناصح چیست

تا بدین واسطه گه گاه به میخانه رود

از پی سلسله زلف جنون فرمائی

دل دیوانه از اینجا نه به آن خانه رود

ته جامی به فلک ده بود از بی خبری

دوره ای بر روش گردش پیمانه رود

رشک بر قرب کسم نیست که گر خود دل ماست

آشنا آید و از کوی تو بیگانه رود

سرزدت خط ز زنخدان و محال است که پیش

کار خوبان پس از این از تو بدین چانه رود

گل زد از آتش می شمع رخش مرغ چمن

ادب آنست که بر سنت پروانه رود

گندم خال تو آن روز که دیدم گفتم

خرمن طاعت ما بر سر این دانه رود

یار طفل است و تو دیوانه چه ترسی یغما

کار را باش که طفل از پی دیوانه رود

 
sunny dark_mode