گنجور

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲

 

با خود ای جان در غمش همدم نمی خواهم ترا

بی ثباتی محرم این غم نمی خواهم ترا

جان من از طعنه اغیار خود را می کشم

غیرتی دارم که با خود هم نمی خواهم ترا

ای دل از دیوانه بی قید باید احتراز

[...]

فضولی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۳

 

شنیده صبحدم از جور گل افغان بلبل را

بدندان پاره پاره ساخته شبنم تن گل را

چو گیرم کاکلَش را، تا کِشم سویِ خُودم ، آن مه،

بقصد دوری من می گشاید عقد کاکل را

صبا را جویبار از موج در زنجیر می دارد

[...]

فضولی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴

 

چنان بنهفته ضعف تن مرا لطف بدن او را

که رفته عمرها نی او مرا دیده نه من او را

ز درد عشق و داغ هجر می نالم خوش آن رندی

که نی اندیشه جانست و نی پروای تن او را

غمت در سینه دارم شمع را کی سوز من باشد

[...]

فضولی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۵

 

عشقت از دایره عقل برون کرد مرا

داخل سلسله اهل جنون کرد مرا

در غم عشق بتان هیچ کسی چون من نیست

نظری کن که غم عشق تو چون کرد مرا

من نبودم به غم عشق چنین به طاقت

[...]

فضولی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۶

 

عشق حیران بتان سیمبر دارد مرا

چون بت از حالی که دارم بی خبر دارد مرا

مردم چشم تو دارد فکر صد آزار دل

هر چه بر دل می رساند در نظر دارد مرا

نیست از مهر این که خونم را نمی ریزد فلک

[...]

فضولی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۷

 

ساقیا می ده که حرفی ز آن دهان گویم ترا

تا نکردم مست کی راز نهان گویم ترا

بس که از حیرت بود هر لحظه ام حال دگر

حیرتی دارم که حال خود چه سان گویم ترا

کی توانم گفت حوری در لطافت یا ملک

[...]

فضولی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸

 

خاک در تو کحل بصر کرده ایم ما

وز هر که جز تو قطع نظر کرده ایم ما

ما را چه باک در ره عشق تو از رقیب

تدبیر او بآه سحر کرده ایم ما

خم گشته ایم تا نرباید ز ما فلک

[...]

فضولی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۹

 

بهار آمد صدایی برنمی‌آید ز بلبل‌ها

مگر امسال رنگ دلربایی نیست در گل‌ها

گل آمد نیست میل سیر گلشن نازنینان را

پریشان کرد گل‌های چمن را این تغافل‌ها

چو رغبت نیست در عاشق چه سود از آنکه محبوبان

[...]

فضولی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۰

 

روزی که پیش خویش نبینم حبیب را

دارم هزار شوق که بینم رقیب را

در پیش گل مشاهده خار می کند

چون رشک مضطرب نکند عندلیب را

دانسته ام که عارضه عشق بی دواست

[...]

فضولی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۱

 

تحیر بست در شرح غم عشقت زبانم را

چه گویم بر تو چون ظاهر کنم راز نهانم را

به سوزِ دل ز وصلَت چاره ای جُستم ، ندانستم،

که آتش بیش خواهد سوخت از نزدیک جانم را

شدی غایب ز چشمم ، شد دلم صد پاره از غیرت،

[...]

فضولی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۲

 

ز آتشین‌رویی جدا می‌افکند دوران مرا

چون شرر البته خواهد کشت این هجران مرا

کاش خون دیده بنشاند غبار هستیم

چند دارد گرد باد آه سرگردان مرا

آنچنین از دیده مردم نمی‌کردم نهان

[...]

فضولی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۳

 

از زبانت می رسد هر لحظه آزاری مرا

می خلد هر دم بدل زان برگ گل خاری مرا

می تواند کرد پنهان از رقیبم ضعف تن

گر نسازد فاش هر دم ناله زاری مرا

زار مردم در غم تنهایی و ممکن نشد

[...]

فضولی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۴

 

کرد عشق ای خون دل در کوی او رسوا مرا

جامه پوشان که نشناسد کسی آنجا مرا

چند در کوی تو باشد همنشین من رقیب

برق آهم کاش یا او را بسوزد یا مرا

کلخنی شد منزلم بی آتش رخسار او

[...]

فضولی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۵

 

دل ز من مستان نمی خواهم که غم باشد ترا

با وجود لطف یار دل ستم باشد ترا

کیست یوسف تا ترا مانند باشد در جمال

او مگر از جمله خیل و حشم باشد ترا

نیست طبع نازکت را تاب شرح درد دل

[...]

فضولی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۶

 

شبی آمد به خوابم یار و برد از دیده خوابم را

سبب آن خواب شد بیداری چشم پر آبم را

ز باد تند ناصح موج دریا بیش می گردد

چه سود از کثرت پندت دل پر اضطرابم را

بتی دیدم روان شد خون دل از دیده ام هر سو

[...]

فضولی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۷

 

بستی گره از بهر جفا زلف دو تا را

برداشتی از روی زمین رسم وفا را

تا بسته مژگان تو گشتیم بغمزه

زد چشم تو بر هم همه جمعیت ما را

کس نیست که آیین جفا به ز تو داند

[...]

فضولی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۸

 

نی دل و دین ماند نه صبر و شکیبایی مرا

رفته رفته جمع شد اسباب تنهایی مرا

چند بر من رو نهد هر جا که باشد محنتی

دل گرفت از صحبت یاران هر جایی مرا

گر نیندازم نظر بر عارضت از صبر نیست

[...]

فضولی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۹

 

من به غم خو کرده‌ام جز غم نمی‌باید مرا

ور ز غم ذوقی رسد آن هم نمی‌باید مرا

گر گریزانم ز خود در دشت عزلت دور نیست

وحشیم جنس بنی‌آدم نمی‌باید مرا

کس نمی‌خواهم که بینم گر همه چشم من است

[...]

فضولی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۰

 

نم نماند از تاب خورشید رخت در خاک ما

چون نگرید چون بگرید دیده نمناک ما

تا ز سوز سینه ما گشت پیکان تو آب

شست گرد غیر را از صفحه ادراک ما

عاشقی باید چو بت از سنگ و بی باک از جفا

[...]

فضولی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۱

 

گر سر کویت شود مدفن پس از مردن مرا

کی عذاب قبر پیش آید دران مدفن مرا

چند باشم در جدل با خود ز غم ساقی بیار

شیشه می تا رهاند ساعتی از من مرا

دوست چون می خواهدم رسوا ندارم چاره ای

[...]

فضولی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۳۲
sunny dark_mode