گنجور

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۱

 

نسیم بی نیازی کرد تا روشن چراغم را

هوای ناامیدی برد از سر کشت باغم را

ز گلشن می برد بی اختیارم دشت پیمایی

پریشان کرد زلف سایه سروی دماغم را

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۲

 

صبح بیدار ندارد نظر پاک مرا

آب در شیر کند دیده نمناک مرا

راز او خجلت رسوایی محشر نکشد

نتوان جست به صحرای عدم خاک مرا

اختیارش تر صاف است چراغش روشن

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۳

 

کرده ای لبریز می جام مرا

دیده ای فال سرانجام مرا

می رود از خاطرت بی اختیار

گر نویسی بر زبان نام مرا

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۴

 

گشته سودای غمش هم درد و هم درمان مرا

می تراود آب خضر از آتش پنهان مرا

ساخت اول حلقه زنجیرم از چشم غزال

چون به صحرا برد سودای تو از زندان مرا

زد فلک از اخترم بر سر گل سرگشتگی

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۵

 

ز پرده های خموشی شنو فغان مرا

به غیر غنچه نفهمد کسی زبان مرا

نمی شود نفسی غافل از دلم صیاد

قفس به زیر نگین دارد آشیان مرا

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۶

 

کرده ام مرغی سبکروحی امید و بیم را

اضطرابم در بغل دارد گل تسلیم را

شوخی پرواز او بال گرفتاری خوش است

می کنم در کنج عزلت سیر هفت اقلیم را

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۷

 

باشد خطر ز وصل جدایی کشیده را

تیغ اجل در آب بود سگ گزیده را

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۸

 

کرده ام از غیر خیال دوست خالی سینه را

از غبار آرزو شستم دل بی کینه را

آسمان را دل ز رشک عشرتم خالی نشد

تا نزد بر شیشه ام سنگ شب آدینه را

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۹

 

صبح شد ساقی بده جام می دیرینه را

تا بر افروزیم از این آتش چراغ سینه را

فصل گل تا از لب ساغر نگیری کام دل

از میان هفته بیرون کن شب آدینه را

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۳۰

 

دیده آشوب نگاه فتنه پرداز تو را

نیست پروای قیامت کشته ناز تو را

فیض خواری بین که رنج صید ما ضایع نشد

دسته گل کرد از خون چنگل باز تو را

سرنوشت کار خود از من چه می پرسی؟ مپرس

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۳۱

 

بیا که فال جنون کرده ایم جنگ تو را

به نرخ گوهر دل می خریم سنگ تو را

نشان راست چرا از دلم نمی پرسی

که برده است به چشم نشان خدنگ تو را

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۳۲

 

زمین که گنج روان گفته خاک راه تو را

به حشر پس ندهد کشته نگاه تو را

خلد به دیده محشر خدنگ بیداری

به خواب بیند اگر شور صیدگاه تو را

فریب چرب زبانان نوید وصل دهد

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۳۳

 

چه داد شکر دهم شوق آرزوی تو را

طواف اگر نکند قبله گاه کوی تو را

غبار عنبر خاکسترم سفیده صبح

طراوت شب من کرده عشق بوی تو را

اشک من پرورده گلزار سر کوی تو را

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۳۴

 

به عالمی ندهم ذوق می پرستی را

شکسته دل نکنم گریه های مستی را

به کوی عشق ز بس صاحب اعتبار شدیم

به ما سپرد غم اسباب تنگدستی را

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۳۵

 

از سر بگذار خودنمایی را

تا فاش بینی آشنایی را

شایسته شرطه گر دلی داری

با بحر گذار ناخدایی را

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۳۶

 

ز عندلیب چه پرسی نشان خانه ما

که پی نبرد صبا هم به آشیانه ما

بهار رفت (و) نچیدیم جز گل حسرت

ز آب گریه مگر سبز گشت حاصل ما

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۳۷

 

گل غم داغ جنون سوخته تا بر سر ما

تشنه خون تمناست لب ساغر ما

گرمی عشق و سیه بختی و دلسوختگی

می توان دید در آیینه خاکستر ما

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۳۸

 

عهد تمکین با دل دیوانه بستن کار ما

خاطر خود را ز هر اندیشه خستن کار ما

هر نفس بست و گشادی هست در دست خیال

کار دل افتادن اندر دام و جستن کار ما

گل اگر در پیرهن باشد جنون را نشتر است

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۳۹

 

شد فزون بیغم شکست خاطر دلگیر ما

کو خراجی تا کند بار دگر تعمیر ما

در بیابان جنون خضریم کز سودای عشق

موج آب زندگی شد حلقه زنجیر ما

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۴۰

 

بهر پاس عشق خاموشی نشد دمساز ما

پر بلند افتاده بود این پرده آواز ما

آنقدر وسعت ندارد زود رسوا می شود

آسمان را نیست تاب شوخی پرواز ما

اسیر شهرستانی
 
 
۱
۲
۳
۴
۱۷
sunny dark_mode