گنجور

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۹

 

مرا در سر همیگردد که سر در پایت افشانم

نثار چون تو دلداری نشاید کمتر از جانم

خیال زلف مشکینت بسی در خواب می بینم

ندانم تا چه پیش آید پس از خواب پریشانم

ز چوگان سر زلفت شدم چون گوی سر گردان

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۰

 

من دوش بیخود یکنفس در کوی جانان آمدم

بی زحمت تن ساعتی در عالم جان آمدم

هرچ آن حجاب راه بود از پیش دور انداختم

ز آن پس مجرد همچو جان در پیش جانان آمدم

ترسم که نبود پاسبان از حال من آگه شود

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۱

 

من از هوای تو ایسرور راستین چکنم

من از جفای تو ایجان نازنین چکنم

مرا چو چین سر زلف تو بدام آورد

نظر بدانه خال بتان چین چکنم

من از هوای تو بیخواب و بی خورم شب و روز

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۲

 

من عاشق و رند و می پرستم

سر مست صبوحی الستم

ای غره بهوشیاری خویش

بگذار نصیحتم که مستم

از بند جهان بگشتم آزاد

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۳

 

نگارینا بهار آمد بیا تا جام می گیریم

طرب را طالع ثابت ز جرم طبع وی گیریم

قبای رندی و مستی کجا بر قد ما زیبد

اگر خشت سر خم را کم از دیهیم کی گیریم

ز دستت کی دهم ایجان چنان یاد آر هم آخر

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۴

 

ای روی دلربای تو باغ و بهار حسن

وی خط مشکبار تو نقش و نگار حسن

در باغ حسن تا گل خود روی تو شکفت

از دل برون نمیرودم خار خار حسن

در کارگاه صنع که تعیین کارها

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۵

 

ای قاعده زلفت آشوب جهان بودن

وی رسم لب لعلت آسایش جان بودن

در باغ چو بخرامی جانم بهوس خواهد

در پای سهی سروت چون آب روان بودن

از بهر شکار لد گشتست ترا آئین

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۶

 

ایدل ره عاشقی طلب کن

اندیشه یار نوش لب کن

با خار نخست آشنا شو

پس قصد ربودن رطب کن

امشب که وصال اوست تا روز

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۷

 

ای رخ زیبای تو رشک سمن

بنده بالای تو سرو چمن

طره مشکین تو عنبر فشان

پسته شیرین تو شکر شکن

بر رخ زیبای تو خال سیاه

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۸

 

ایصنم گلعذار ای بت سیمین ذقن

ای شه خوبان چین ای مه هر انجمن

غمزه تو جان شکار طره تو دل شکن

فتنه ملکی و دین آفت جانی و تن

حسن تو رشک بهار قد تو سرو چمن

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۹

 

ای عارض گلگونت عکسی زده بر گردون

خورشید شده پیدا ز آن عکس رخ گلگون

چون لعل تو سلک در در خنده کند پیدا

با لطف وی از جز عم افتد گهر موزون

بیرون نرود یکدم مهرت ز دل تنگم

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۰

 

ایام گل ار بی مل خواهی بسر آوردن

رسمی بود این محدث از خود بدر آوردن

آئین چمن زین پس دانی چه بود هر روز

صد بوی بر افشاندن صد رنگ بر آوردن

در موسم گل توبه از جمله بدعتهاست

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۱

 

ای نرگس مست تو برده دل هشیاران

با عقل خود اغیارند از عشق رخت یاران

زلف تو کند پیدا احوال پریشانم

چشم تو برد دل را با خانه بیماران

گر نیست ترا رحمت بر حالت من شاید

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۲

 

بر بیاض مه سواد خط عنبر ساش بین

برگل سوری طراز سنبل رعناش بین

خسرو ملک ملاحت آن بت شیرین لبست

بر سر منشور حسن ابروی چون طغراش بین

کج نظر گر نیستی بگشای چشم دور بین

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۳

 

تا دلم شد در خم آن طره مشکین نهان

گشت شادی از دل غمگین این مسکین نهان

بر بنا گوش چو صبحش زلف همچون شام من

گوئیا کافور دارد زیر مشک چین نهان

کفر زلف اوست دینم هر که خواهی گو بدان

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۴

 

تا بود در شکن طره جانان دل من

همچو گوئی بود اندر خم چوکان دل من

ای کمان خم ابروی تو پیوسته بزه

شد ز تیر غم تو ترکش و قربان دل من

دل خیال سر زلفین تو دیدست بخواب

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۵

 

تا بر کنار حسن نشست ابرویت چو نون

دارم چو واو غرقه دلی در میان خون

خون دلم ز دیده برون شد ز آرزوت

آری ز دیده هر چه شد از دل شود برون

با مشکبار سلسله زلف پر خمت

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۶

 

تا شدم آگاه از آن زنجیر زلف قیرگون

از هوای او دلم افتاد در راه جنون

گر توئی ماه دو هفته پس نمیگوئی چرا

همچو ماه نو بود حسن تو هر ساعت فزون

گنج حسنت را که مار مشک پیکر بر سرست

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۷

 

جانا بچشم رحمت بنگر به بینوایان

سلطان حسن آخر بخشای بر گدایان

بیگانه ایم با خود تا با تو آشنائیم

بیگانه وار مگذر بر کوی آشنایان

با هر که عهد بستی چون زلف خود شکستی

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۸

 

چنان بخون دلم در زد آن پسر ناخن

که هست سرخی آنش هنوز بر ناخن

مرا گشاد و کشید آنصنم بصد دستان

هزار ناخنه در چشم و در جگر ناخن

قمر کبود رخ از بهر آن بود که زد است

[...]

ابن یمین
 
 
۱
۱۸
۱۹
۲۰
۲۱
۲۲
۱۰۵
sunny dark_mode