گنجور

 
ابن یمین

ای قاعده زلفت آشوب جهان بودن

وی رسم لب لعلت آسایش جان بودن

در باغ چو بخرامی جانم بهوس خواهد

در پای سهی سروت چون آب روان بودن

از بهر شکار لد گشتست ترا آئین

از غمزه و از ابرو با تیرو کمان بودن

چوگان چو بود زلفت کار دل من باشد

در عرصه میدانت چون گوی روان بودن

ایجان و جهان من جز لطف تو نفزاید

در غایت پیدائی از خلق نهان بودن

خون دل مشتاقان خوردست لب لعلت

سرخست لبت اینک منکر نتوان بودن

با ما نه چنین بودی زین پیش مکن جانا

کز تو نبود لایق با ما نه چنان بودن

 
 
 
sunny dark_mode