گنجور

 
ابن یمین

تا شدم آگاه از آن زنجیر زلف قیرگون

از هوای او دلم افتاد در راه جنون

گر توئی ماه دو هفته پس نمیگوئی چرا

همچو ماه نو بود حسن تو هر ساعت فزون

گنج حسنت را که مار مشک پیکر بر سرست

چون بدست آرم که در مارت نمیگیرد فسون

شاید ار گویم که جانست آن پری پیکر که هست

زلف او چون جیم و قامت چون الف ابرو چو نون

از هوای شکر میگون او طوطی عقل

شد زبون آری خرد باشد بدست می زبون

خاک هستی مرا دادند بر باد فنا

آب چشمم از برون و آتش دل از درون

بر دل ابن یمین ترک کمان ابرو زد است

تیر غمزه زخم آن پیدا و پنهان جوی خون

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode