گنجور

 
شهریار

یاد آن که جز به روی منش دیده وا نبود

وان سست عهد جز سری از ما سوا نبود

امروز در میانه کدورت نهاده پای

آن روز در میان من و دوست جا نبود

کس دل نمی‌دهد به حبیبی که بی‌وفاست

اول حبیب من به خدا بی‌وفا نبود

دل با امید وصل به جان خواست درد عشق

آن روز درد عشق چنین بی‌دوا نبود

تا آشنای ما سر بیگانگان نداشت

غم با دل رمیده ما آشنا نبود

از من گذشت و من هم از او بگذرم ولی

با چون منی به غیر محبت روا نبود

دوشم نخفت دیده به بالین دل ولی

مسکین دلم به زحمت مردم رضا نبود

اکنون به کودکی که نبودم اسیر عشق

افسوس می‌خورم که دلم با خدا نبود

گر نای دل نبود و دم آه سرد ما

بازار شوق و گرمی شور و نوا نبود

سوزی نداشت شعر دل‌انگیز شهریار

گر همره ترانه ساز صبا نبود