گنجور

 
شهریار

دوش در خواب من آن لاله‌عذار آمده بود

شاهد عشق و شبابم به کنار آمده بود

در کهن گلشن طوفان‌زده خاطر من

چمن پر سمن تازه بهار آمده بود

سوسنستان که هم‌آهنگ صبا می‌رقصید

غرق بوی گل و غوغای هزار آمده بود

آسمان همره سنتور سکوت ابدی

با منش خنده خورشید‌نثار آمده بود

هر چمن صحنه‌ای از عشق و وفا لیک از من

صحنه بیش از همه پرنقش‌و‌نگار آمده بود

تیشه کوهکن افسانه شیرین می‌خواند

هم در آن دامنه خسرو به شکار آمده بود

رد پایی مگر از لیلی و کم‌کم مجنون

ناخودآگاه سوی یار و دیار آمده بود

سرو ناز من شیدا که نیامد در بر

دیدمش خرم و سرسبز به بار آمده بود

خواستم چنگ به دامان زنمش بار دگر

ناگه آن گنج روان راهگذار آمده بود

لابه‌ها کردمش از دور و ثمر هیچ نداشت

آهوی وحشی من پا به فرار آمده بود

یوسفی بود و زلیخا و همان توسن عشق

کز نهیب ملک‌العرش، مهار آمده بود

چشم بگشودم و دیدم ز پس صبح شباب

روز پیری به لباس شب تار آمده بود

مرده بودم من و این خاطره عشق و شباب

روح من بود و پریشان به مزار آمده بود

آوخ این عمر فسونکار به جز حسرت نیست

کس ندانست در اینجا به چه کار آمده بود

شهریار این ورق از عمر چو درمی‌پیچید

چون شکنج خم زلفت به فشار آمده بود