گنجور

 
شهریار

شمعی فروخت چهره که پروانهٔ تو بود

عقلی درید پرده که دیوانهٔ تو بود

خم فلک که چون مه و مهرش پیاله‌هاست

خود جرعه‌نوش گردش پیمانهٔ تو بود

پیر خرد که منع جوانان کند ز می

تا بود خود سبو‌کش میخانهٔ تو بود

خوان نعیم و خرمن انبوه نه سپهر

ته‌سفره‌خوار ریزش انبانهٔ تو بود

تا چشم جان ز غیر تو بستیم پای دل

هر جا گذشت جلوهٔ جانانهٔ تو بود

دوشم که راه خواب زد افسون چشم تو

مرغان باغ را به لب افسانهٔ تو بود

هدهد گرفت رشتهٔ صحبت به دلکشی

بازش سخن ز زلف تو و شانهٔ تو بود

برخاست مرغ همتم از تنگنای خاک

کو را هوای دام تو و دانهٔ تو بود

بیگانه شد به غیر تو هر آشنای راز

هر چند آشنا همه بیگانهٔ تو بود

همسایه گفت کز سر شب دوش شهریار

تا بانگ صبح نالهٔ مستانهٔ تو بود