گنجور

 
شهریار

خوابم آشفت و سر خفته به دامان آمد

خواب دیدم که خیال تو به مهمان آمد

گوئی از نقد شبابم به شب قدر و برات

گنجی از نو به سراغ دل ویران آمد

ماه درویش‌نواز از پس قرنی بازم

مردمی کرد و بر این روزن زندان آمد

دل همه کوکبه‌سازی و شب‌افروزی شد

تا به چشمم همه آفاق چراغان آمد

دل بریان نگر و سفرهٔ احسان خدا

کاینچنین سرزده مهمان به سر خوان آمد

وعده وصل ابد دادی و دندان به جگر

پا فشردم همه تا عمر به پایان آمد

با من این نسیه که همراه به نسیانم بود

هنری شد که به نقد آفت حرمان آمد

بی‌خیال سر و سامان که چه بسیار مرا

با خیالی سر شوریده به سامان آمد

ایرجا یاد تو شادان که از این بیت تو هم

چه بسا درد که نزدیک به درمان آمد

یاد ایام جوانی جگرم خون می‌کرد

خوب شد پیر شدم کم‌کم و نسیان آمد

شهریارا دل عشاق به یک سلسله‌اند

عشق از این سلسله خود سلسله‌جنبان آمد