گنجور

 
شهریار

ماندم به چمن شب شد و مهتاب برآمد

سیمای شب آغشته به سیماب برآمد

آویخت چراغ فلک از طارم نیلی

قندیل مه آویزه محراب برآمد

دریای فلک دیدم و بس گوهر انجم

یاد از توام ای گوهر نایاب برآمد

شد مست چو من بلبل عاشق به چمنزار

تا لاله به کف جام می ناب برآمد

تصویر خیال تو پری کرد تجلی

چون شمع به خلوتگه اصحاب برآمد

چون غنچه دل تنگ من آغشته به خون شد

تا یادم از آن نوگل سیراب برآمد

ماهم به نظر در دل ابر متلاطم

چون زورقی افتاده به گرداب برآمد

ای مرغ حق افسانهٔ شبگیر رها کن

در دیدهٔ مستان چمن خواب برآمد

از راز فسونکاری شب پرده برافتاد

هر روز که خورشید جهانتاب برآمد

دیدم به لب جوی جهان گذران را

آفاق همه نقش رخ آب برآمد

از کید مه و مهر به راحت نکند خواب

آن کس که در این منزل ناباب برآمد

در صحبت احباب ز بس روی و ریا بود

جانم به لب از صحبت احباب برآمد

کی بوده وفا یاد حریفان مکن ای دل

پندار که آن واقعه در خواب برآمد