گنجور

 
شهریار

مه من هنوز عشقت دل من فگار دارد

تو یکی بپرس از این غم که به من چه کار دارد

نه بلای جان عاشق شب هجرت است تنها

که وصال هم بلای شب انتظار دارد

تو که از می جوانی همه سرخوشی چه دانی

که شراب ناامیدی چه قَدَر خمار دارد

نه به خود گرفته خسرو پی آهوانِ ارمن

که کمند زلف شیرین هوس شکار دارد

مژه سوزن رفو کن نخ او ز تار مو کن

که هنوز وصلهٔ دل دو سه بخیه کار دارد

دل چون شکسته‌سازم ز گذشته‌های شیرین

چه ترانه‌های محزون که به یادگار دارد

غم روزگار گو رو پی کار خود که ما را

غم یار بی‌خیالِ غم روزگار دارد

گل آرزوی من بین که خزان جاودانیست

چه غم از خزان آن گل که ز پی بهار دارد

دل چون تنور خواهد سخنان پخته لیکن

نه همه تنور سوز دل شهریار دارد