گنجور

 
شهریار

کاروان آمد و دلخواه به همراهش نیست

با دل این قصه نگویم که به دلخواهش نیست

کاروان آمد و از یوسف من نیست خبر

این چه راهیست که بیرون شدن از چاهش نیست

ماه من نیست در این قافله راهش ندهید

کاروان بار نبندد شب اگر ماهش نیست

نامه‌ای هم ننوشته است، خدایا چه کنم

گاهش این لطف به ما هست ولی گاهش نیست

ماهم از آه دل سوختگان بی‌خبر است

مگر آئینه شوق و دل آگاهش نیست

یارب آیینهٔ او لطف و صفاییش نماند

یا بساط دل بشکستهٔ من آهش نیست

تا خبر یافته از چاه محاق مه من

ماه حیران فلک جز غم جانکاهش نیست

داشتم شاهی و بر تخت گلم جایش بود

حالیا تخت گلم هست ولی شاهش نیست

تخت سلطان هنر بر افق چشم و دل است

خسرو خاوری این خیمه و خرگاهش نیست

خواهم اندر عقبش رفت و به یاران عزیز

باری این مژده که چاهی به سر راهش نیست

شهریارا عقب قافله کوی امید

گو کسی رو که چو من طالع گمراهش نیست