گنجور

 
شهریار

هیچ آفریده‌ای به جمال فریده نیست

این لطف و این عفاف به هیچ آفریده نیست

آن سروناز هم که به باغ ارم در است

فرد و فرید هست و لیکن فریده نیست

چشمم پرید تا به رخش کی نظر کنم

چشمی به خوش‌نشینی این ورپریده نیست

نرگس دریده چشم به دیدار او ولی

دیدار آفتاب به چشم دریده نیست

در بزم او که خفته فرو پلک چشم‌ها

غیر از دل تپیده و رنگ پریده نیست

هر آهویی به هر چمنی می‌چرد ولی

آن آهویی که در چمن او چریده نیست

زلفش بریده رشته پیوند دل ولی

خود رشته‌ای که دل دمی از وی بریده نیست

دل یک نگاه او نفروشد به عالمی

اما دلی که او به نگاهی خریده نیست

دُرّی‌ست پروریدهٔ دُرجِ صدف ولی

دُرّی چنین به هیچ صدف پروریده نیست

از شهریار غیر گناه مجردی

یک نقطه سیاه دگر در جریده نیست