گنجور

 
شهریار

سپاه صبح زد از ماه خیمه تا ماهی

ستاره کوکبه آفتاب خرگاهی

به لاجورد افق ته کشیده برکه شب

مه و ستاره تپیدن گرفته چون ماهی

صلای رحلت شب داد و طلعت خورشید

خروس دهکده از صیحه سحرگاهی

به جستجوی تو ای صبح در شبان سیاه

بسا که قافله آه کرده‌ام راهی

خدیو خرگهی بر خیمه گو بزن بیرون

چو مهر تکیه به شمشیر و مغفر شاهی

عجب مدار به شمشیر او غبار قرون

چرا که آینهٔ عاشقان بُوَد آهی

نمانده چشمه آب بقا به ظلمت دهر

به جز چراغ جمال بقیت اللهی

برآی از افق ای مشعل هدایت شرق

برآر گله این گمرهان ز گمراهی

ز سایه‌ای که به خاک افکنی خوشم چه کنم

همای عرش کجا و کبوتر چاهی

ملک به سجدهٔ آدم به کلک مژگان زد

بر آستان تو توقیع آسمان‌جاهی

خوشم که نقل حدیثت فتاده در افواه

بسا که نصّ حدیث است نقل افواهی

بشارتی به خدا خواندن و خدا دیدن

که این بشر همه خودبینی است و خودخواهی

دلی که آینه‌گردان شاهد غیبی‌ست

چه عیب داردش از سرّ غیب آگاهی

به گوش آنکه صدای خدا نمی‌شنود

حدیث عشق من افسانه‌ای بود واهی

تو کوه و کاه چه دانی که شهریارا چیست

به کوه محنت من بین و چهره کاهی