گنجور

 
شهریار

تا چند کنیم از تو قناعت به نگاهی

یک عمر قناعت نتوان کرد الهی

دیریست که چون هاله همه دور تو گردم

چون بازشوم از سرت ای مه به نگاهی

ماه از پی دیدن بود ای شوخ و گذشتن

اما که گذشتن نتوان از چو تو ماهی

بر هر دری ای شمع چو پروانه زنم سر

در آرزوی آن که بیابم به تو راهی

شب‌ها همه دنبال رفیق توام اما

او هم‌قدم ماهی و من همدم آهی

نه روی سخن گفتن و نه پای گذشتن

سرگشته ام ای ماه هنرپیشه پناهی

هر شب تو و یاران نوازنده ولیکن

عشق تو به ما هم برسد گاه به گاهی

در فکر کلاهند حریفان همه هشدار

هرگز به سر ماه نرفته است کلاهی

گمره مشو ای ماه که از شاهد گمراه

در هر قدمی راه زند چاله و چاهی

بگریز در آغوش من از خلق که گلها

از باد گریزند در آغوش گیاهی

در آرزوی جلوه مهتاب جمالش

یا رب گذراندیم چه شبهای سیاهی

یک عمر گنه کردم و شرمنده که در حشر

شایان گذشت تو مرا نیست گناهی