گنجور

 
شهریار

زلف او برده قرار خاطر از من یادگاری

من هم از آن زلف دارم یادگاری بیقراری

روزگاری دست در زلف پریشان توام بود

حالیا پامالم از دست پریشان روزگاری

تا گرفتم گوشه در میخانه با یاد دو چشمت

رشک مهر و ماه دیدم جام بزم میگساری

سنگ بر در کم بزن زاهد بیا خود تا ببینم

کوزهٔ می بشکند یا کاسهٔ پرهیزگاری

چشم پروین فلک از آفتابی خیره گردد

ماه من در چشم من بین شیوه شب زنده داری

شد دلم زندانی مشکین حصار چین زلفت

شاه من ای ماه مشکویی وای شوخ حصاری

داد سودای دل‌اندوزی سر زلف تو بر باد

سرو من آزاده را نبود سر سرمایه‌داری

خود چو آهو گشتم از مردم فراری تاکنم رام

آهوی چشم تو ای آهوی از مردم فراری

گر نمی آئی بمیرم زانکه مرگ بی امان را

بر سر بالین من جنگ است با چشم انتظاری

خونبهائی کز تو خواهم گر به خاک من گذشتی

طره مشکین پریشان کن به رسم سوگواری

باش کز شوق گل رویت غزل‌خوان باز خیزم

فصل گل چون بشنوم غوغای مرغان بهاری

شهریاری غزل شایسته من باشد و بس

غیر من کس را در این کشور نشاید شهریاری