گنجور

 
شهریار

ای کعبه دری باز به روی دل ما کن

وی قبله دل و دیدهٔ ما قبله‌نما کن

از سینهٔ ما سوختگان آینه‌ای ساز

وانگاه یکی جلوه در آیینهٔ ما کن

با زیبق این اشک و به خاکستر این غم

این شیشهٔ دل آینهٔ غیب‌نما کن

آنجا که به عشّاق دهی درد محبّت

دردی هم از این عاشقِ دل‌خسته دوا کن

لنگان به قفای جرس افتادهٔ عشقیم

ای قافله‌سالار نگاهی به قفا کن

ناقوس سکوتی که در آفاق بلند است

در گوش دل‌انگیز و دلِ خفته صدا کن

چون زخمه به ساز دل این پیر خمیده

چنگی زن و آفاق پر از شور و نوا کن

ای دوست رها کرده به کام دل دشمن

دشمن هم از این کینهٔ دیرینه رها کن

او در حرم هفت سرا پردهٔ عفت

خواهی تو بدو بنگری ای دیده حیا کن

آیینهٔ شاهی‌ست بر این صفّهٔ صفوت

صوفی به ادب باش و به این صفّه صفا کن

در گلشن دل آب و هوایی است بهشتی

گل باش و در این آب و هوا نشو و نما کن

از بهر خلائق چه کنی طاعت معبود

باری چو عبادت کنی از بهر خدا کن

با خلق ریاکار کرم کن به مدارا

ور خود به کرامت نتوانی به ریا کن

یک شهر به خود یار کن از بهر دعایی

وز حق طلبِ عفو دو عالم به دعا کن