گنجور

 
اسیر شهرستانی

بیقراریهای عشق آیینه دار خوی دوست

همچو گل می خندد از سیمای عاشق روی دوست

شوخی جوهر ندارد خواب در شمشیر ناز

می نماید راز عاشق از خم ابروی دوست

دیده بر روی شکفتن همچو گل وا می کند

کاش دل هم یک گره می بود از گیسوی دوست

روز روشن از پر پروانه می سازد چراغ

گر نباشد غیرت عاشق نقاب روی دوست

 
sunny dark_mode