گنجور

 
اسیر شهرستانی

آنکه گرداند ز ما دانسته راه خویش را

کاش می آموخت برگشتن نگاه خویش را

انتقام فتنه از بیباکی من می کشد

خوی حسن از عشق می داند گناه خویش را

سرزمین جلوه صیاد ما دام بلاست

در طلسم افکنده چشمش صیدگاه خویش را

روز محشر قاتل ما را نشان دیگر است

می کند مست خموشی دادخواه خویش را

شام تنهایی اسیر از آتش سودای اوست

کرده صبح مشرق دل دود آه خویش را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode