گنجور

 
سحاب اصفهانی

شعله ور چون برق خواهم بی تو آه خویش را

تا کنم زان چاره ی روز سیاه خویش را

نیست ناز و غمزه در فرمان او چون خسروی

کز خرابی منع نتواند سپاه خویش را

شکوه ی او جرم ما وین جرم را دل عذر خواه

تا چه سان خواهیم عذر عذرخواه خویش را

بس که باشد مایل خود شرم را بندد به خویش

کافگند بر خویشتن دایم نگاه خویش را

من ندانستم بود کشتن سزای جرم مهر

ورنه زو پنهان نمیکردم گناه خویش را

نیست میر کاروان را ایمنی ز آسیب راه

تا نباشد رهنما گم کرده راه خویش را

گرچه پیر سالخوردی شد (سحاب) اما کند

صرف ماه خردسالی سال و ماه خویش را