گنجور

 
صائب تبریزی

حسن چون آرد به جنگِ دل سپاهِ خویش را

بشکند بهرِ شگون اول کلاهِ خویش را

سوختم، چند از حجابِ عشق دارم زیرِ لب

چون الف در بَسمِ پنهان مَد آهِ خویش را؟

تا کی از تر‌دامنی در پرده باشی چون حباب؟

می‌توان کردن به آهی پاک، راهِ خویش را

می‌برد غم ره به سر‌وقتِ دلِ ما بی‌دلیل

ابرِ نیسان می‌شناسد خانه‌خواهِ خویش را

تا قدِ موزونِ او را در خرامِ ناز دید

کبک از حیرت فرامش کرد راهِ خویش را

رو نمی‌آرد به مهر و ماه تا آیینه هست

می‌شناسد یارِ ما قدرِ نگاهِ خویش را

رهروی کز راه و رسمِ دردمندی آگه است

گردِ سر چون کعبه گردد سنگِ راهِ خویش را

هر که نیشِ منت از اربابِ همّت خورده است

بهْ شمارد از گُلِ مردم گیاهِ خویش را

این جوابِ آن غزل صائب که اهلی گفته است

بر فلک هر شب رسانم برقِ آهِ خویش را